Thursday, December 19, 2013

فردا که نیامده‌ست

دکمه‌ها را به سختی می‌بینم. خودم اینطور خاستم. چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم کف اتاقم با لپ تاپ. همه جا تاریک است. یک لیوان قهوه با شیر و کلوچه برای خودم مهیا کردم و گذاشتم کنار لپ تاپ. حالا که چراغ خاموش شده تصمیم گرفته‌ام بنویسم. نمیدانم از چی. از کجا. این روزها گیجم. با اینکه از صب تا شب در حال فعالیتم ولی آخر شب یادم نیست امروز چه کرده‌ام. فقط از تغییرات اطرافم می‌فهمم. از این‌که تختم را از اتاقم برده‌ام بیرون. از این‌که بالای مانیتور یک طاقچه زده‌ام. از این‌که نیلوفر برایم یک کاکتوس بزرگ آورده. از سه پایه و شاسی. از سطل آشغالی که از صب تا شب پر و خالی می‌شود. از کف اتاقم که پر از آشغال است. از دیوارهایی که جدیدن همین‌طور دارند خالی می‌شوند. عکس‌ها به کنار می‌روند. نوشته‌ها کنده می‌شوند. از آهنگ‌هایی که جدیدن گوش می‌کنم. از خواب‌هایی که جدیدن می‌بینم. از سیگاری که می‌کشم یا نمی‌کشم. از خستگی‌های دائمی. از ماکت طرح، دایی محمود، عمه فرح، مسعودشان. نگاهی می‌اندازم به کتاب‌هایی که جدیدن می‌خوانم و مقایسه می‌کنم با آنها که قبلن می‌خواندم. از کیف پولم، جاهایی که می‌روم، غذایی که می‌خورم، دوستی که می‌بینم یا نمی‌بینم. آن‌هایی که برایشان بوس می‌فرستم و آن‌هایی که یادم می‌رود جوابشان را بدهم. از ساعت‌هایی که به دیوار اتاقم نگاه می‌کنم بدون این‌که به چیزی فکر کنم. از این‌که جدیدن به شیر خوردن علاقه پیدا کرده‌ام. از گردن دردم یا لاغرتر شدنم.
همیشه در تغییر. همیشه چیزی متفاوت. همیشه در حال تجربه کردن. انگار نه انگار یک روز باید یک راه را بروی. نه. یکروز می‌رسد که می‌فهمی یکراه را رفتن بزرگترین حماقت بوده. با مسود وقتی پیاده راه می‌رویم و نمی‌توانیم مسیری را که هزار بار از آن گذشتیم بنا به توصیه فیلسوفان و هنرمندان، طوری دیگر ببینیم، شروع می‌کنیم به ساختن مسیری که تا به حال نرفتیم. قرار می‌گذاریم جای خریدن خانه یک RV بخریم و داخلش زندگی کنیم. هروقت از زندگی در محلی خسته شدیم، به محلی دیگر می‌رویم. اگر از زندگی در شهری خسته شدیم، خانه بدوشانه، به شهری دیگر می‌رویم. بدون این‌که دامن بلندمان بخاهد جایی گیر کند. احتمالن آنقدر فقیر خواهیم شد که هرشب برای نهار فردا به قول یکتاپرست‌ها بگوییم خدا بزرگ است. یا شاید انقدر پولدار شویم که فردایش نهار نخوریم.
ولی برای رسیدن به این رویا باید خار خودت را بگایی. باید بشاشی روی خیلی چیزها. روی چیزهایی که از وقتی به‌دنیا آمدی همه گفتند که چیز مهمی است، که چقدر گُهِ بزرگی است و نمی‌توان رویش شاشید. باید بشاشی روی آموزه‌های کودکی و نوجوانی و جوانی. باید مثانه‌ات همیشه پُر باشد. آماده باشی بشاشی روی زن، زندگی، غذاهای کسشر ِ خوشمزه، غرور ِ گرفتن مدرک یا مهندس شدن یا بالا بردن ساختمانی. باید برسی به چیزهایی که نتوان رویشان شاشید. مثل همان خدایی که گفتم. باید معنی زندگی کم حجم شود. آن‌قدر کم حجم که شاشیدن رویش غیرممکن باشد.

حالا در لپ‌تاپ بسته شده است. و من خابم.


2 comments:

  1. نمیدونم چون معماری میخونم میفهممت یا یا چی
    اما چیزی که وجود داره منم بدجوری اسیر این دور دورای همینجوریم اینکه انگار نمیخوام قبول کنم باید یه راه مشخصو برم

    شایدم اصن راه مشخص وجود نداره

    ReplyDelete
  2. دهانت را گاییدم . نوشته هایت من را گاییدندی . زین خواندن و کامنت گذاشتن سودی کو ؟ یک سقوط الکی

    ReplyDelete