یکی از چیزهایی که
ذهن همه را مشغول میکند فرق بین آدم و حیوان است. ولی برای من فرقشان پیچیده
نیست. لازم نیست بگویم که خب انسان هم حیوان است و به قول امیر از این شالگردن
بازیها، چون تقریبن هر آدمی که احمق از لای پای مادرش بیرون نیامده باشد و تا به
حال حیوان دیده باشد میفهمد که انسان هم جزو حیوانات است ولی خب وقتی میشود
دخترها را به دستههای «خوشگل»، «کیوت»، «سکسی»، «کردنی» و «ورزشکاری- پهلوانی» و
در مقابل «زشت»، «کیری(؟)»، «لش» و «خوک» تقسیم کرد، دستهبندی جانوارن به انسان و
حیوان کار خیلی عجیبی بهنظر نمیرسد. یعنی ما و هرآنچه که مثل ماست ولی ما نیست.
ما مثل همهی
حیوانات کارهایی میکنیم که ویژگی مشترک بسیاری از جانوران است؛ مثل جفتگیری. و
کارهایی میکنیم که مختص به خودمان است؛ مثلن سیگار کشیدن یا کشتن پسرمان بهدلیل
اختلاف عقیده. من خودم عقیده دارم که انسان برای آرامش درونی باید بین حیوان بودن
و انسان بودن تعادل ایجاد کند. برای همین بعضی وقتها که خیلی از ورزش دور میشوم-
و از آنجایی که ورزش کاملن امریست حیوانی- گرمکن و جورابم را میپوشم و کفشهای
دویدن را درمیآورم و به یاد قدیمها که دنبال ماموت و پنگوئن صحرای آفریقا را
درمینوردیدیم، فاصلهی بین فلکهی فلسطین و فلکهی پارک را میدوم. دلیل منطقیای
هم برای اینکارم دارم (که درضمن اگر فکر میکنید منطق مختص به انسانهاست بهتر
است یک مدت با حیواناتی مثل میمون، شامپانزه، کانگرو، دولفین و آقای یاقوتی
صاحابخانهی قبلیمان وقت بگذرانید.) مسیر فلسطین تا پارک (از سمت چپ) یک پیادهروست
به عرض دو متر که هیچ احمقی آنجا پیادهروی نمیکند، برای همین خلوت و مناسب برای
دویدن است. همچنین در سمت راست سیل ماشینهایی که میخواهد به مرکز شهر بروند آدم
را در حال دویدن میبینند و رشک میورزند و در سمت چپ باغ ملکآباد است که بوی
درخت و شاش سگ میدهد که یکجورهای واقعیت مجازی (ویرچواِل ریئَلِتی) دویدن در
صحرای آفریقا را فراهم میکند. در این حین ممکن است چند نفر را ببینم، که بیشتر
دختر هستند و بیشتر در دستهی «زشت» و «کیری» قرار میگیرند. آنها را بهعنوان
دیگر بازیکنان واقعیت مجازی میپذیرم.
قبل از اینکه از
دویدن حرف بزنم لازم است توضیحی در مورد کتابی بدهم که اینجا خیلی در بحث به من
کمک میکند. آن هم چیزی نیست بهجز کتاب «در باب روحانیت در هنر» نوشتهی مرحوم
کاندینسکی. اگر این کتاب را نخواندید که خوشبهحالتان؛ چون در لیست «دو میلیارد
کتابی که قبل از مرگ باید بخوانید» در نیمهی دوم لیست قرار میگیرد و خواندن جز
تلف کردن وقت نیست. و همچنین لابد هیچ ربطی هم به شما ندارد، چون اولن کی کونش
برای هنر خاریده و دومن فلسفهی هنر موضوعی خستهکنندهست و ما هم برای خیریه میخوانیم.
از این بگذریم، آقای کاندینسکی به چند نکته خوب در کتاب کوتاهشان (که البته به
اندازهی خود کتاب مقدمه دارد (و این بهاندازهی خود کتاب مقدمه نوشتن و برای
مقدمه پول گرفتن از کارهاییست که خاص انسانهاست، نه حیوانات. حیوانات میروند سر
اصل مطلب)) اشاره میکنند که واقعن نکات نغزی هستند و باید آویزهی گوشمانشان کنیم:
1-
صدای بز و گاو در
موسیقی همیشه شکست میخورد و موسیقسازانی که از صداهای واقعی در آثارشان استفاده
میکنند ولمعطلاند.
2-
هنرمندان بالانشین و
نابغه در عصر خودشان ملامت میشوند و کسی قدرشان را نمیداند؛ مثل بتهون بهخاطر
سمفونی هفتم و علیرضا افتخاری به خاطر روبوسی با احمدینژاد.
3-
هنر انتزاعی چون
چیزی را بازنمایی نمیکند و در خطر بازنمایی صرف هم نیست؛ «روحانی» و درست و حسابی
است.
4-
آدمی که سطحش پایین
است، محتوای هنری سطح پایین استفاده میکند. (مثلن به جای بداههسرایی بلوخ، شرکتکنندهی
سنتیخوان آکادمی گوگوش گوش میکند. یا بهجای هورساندپیت، گیمآوترونز میبیند.)
کاندینسکی را گوشهی
ذهنتان داشته باشید. قبل از اینکه شروع به دویدن کنم امپیتریپلیرم را روشن میکنم
و یکی از اجراهای حضرت لوئیس سی.کِی را میگذارم: برخلاف آقای موراکامی (که حدودن
8 ساعت از جوانیام را به من بدهکار هستند؛ چون وقتی کتابی به این نهایت مزخرف مینویسید
از نظر اخلاقی باید یک علامت «خطر تلف شدن زندگیتان» رویش بچسبانید یا پشت کتاب
توضیح دهید که خواندن این کتاب مساوی است با قبول کردن ریسک تلف شدن بهترین لحظات
زندگیتان.) آقای موراکی ترجیح میدهند هنگام دویدن آهنگ گوش میدهند تا به ریتم
قدم برداشتنشان کمک کنند، من ترجیح میدهم به خطبههای لوئیس سی.کِی در مورد زندگی
گوش فرا سپارم. متاسفانه آقای موراکامی نویسندهایست که در قعر هرم طبقهبندی
هنرمندان قرار میگیرد (به تفسیر کاندینسکوی.) بنا به بند سه که در بالا ذکر شد،
ایشان از آنجایی که موقع دویدن «رد هات چیلی پپرز» گوش میدهند (احتمالن اگر
ایرانی بود رضا یزدانی گوش میداد) به جرم غذای هنری سطح پایین محکوم به زندگی در
قعر هرم هستند و از آنجایی که در گودریدز و فیسبوک و اینستاگرام جزو نویسندگان
محبوب هستند و کتابهایشان را نشر چشمه ترجمه میکند، درنتیجه بنا به بند دوم -ملامت
نشدن طی زندگی هنری- دوباره محکوم به قعرنشینیاند.
همینطور که لوئیس
سی.کی گوش میدهم، میخندم و میدوم و آدمهایی که منرا میبینند فکر میکنند
احمقم، که خب مهم نیست؛ چون دویدن به فطره عملی حیوانیست و حیوان خیلی از تمسخر
ناراحت نمیشود. اکثر دخترهایی که در راه میبینم همجنسگرایند، چون دارند همینطور
که قدم میزنند همدیگر را میمالند و در مورد آینده حرف میزنند. پشت ایستگاه مترو
خیام هم همیشه چند جوان رعنای ناامید از آیندهی درخشان، در حال علف کشیدن هستند
که با دیدن من که دارم با سرعت به سمتشان میدوم، پشمهایشان میریزد ولی من بیاعتنا،
همینطور که رد میشوم، دمی از دود علفشان میگیرم تا سینهام تازه شود (و از آنجایی
که دود بقیه را گرفتن عملی حیوانیست، مشکلی ندارد. مثل سگی که دارد از کنار چند
نفر که علف میکشند رد میشود و بنا به کنجکاوی بو میکشد و دودی میگیرد.) همینطور
که آقای لوئیس سی.کی پشت سر هم لطیفهها را شلیک میکنند، یکهو صدا عوض میشود و
گوشهایم موسیقی مشمئزکنندهی گروه پالت را میشنوند که معلوم نیست چطور وسط لوئیس
سی.کی راه پیدا کرده. قطعه، قطعهی «خانهی مادربزرگ» است که نوابغ کافهگرد
پایتخت در آن از صدای تولههای انسان استفاده کردهاند. شعر نوستالوژیک ولی نفرتانگیز
خانهی مادربزرگ را سیبیل طلای گروه میخواند. اینجاست که به گفتهی مرحوم
کاندیسکی پی میبرم که بنا به بند اول صدای بز و گاو و هرگونه بازنمایی در موسیقی
شکست مطلق است، چون هم بیمعنیست و هم ناموفق (بهجز برای بیمعنی بودن، مرحوم
شجریان که صدای قناری و قمریرا چنان شبیه درمیآورد و بهصورت موازی مولوی و خیام
و سعدی را هم در آن میگنجاند- و به جز برای ناموفق بودن، آقای محسن نامجو، وقتی
در آهنگ خیامش صدای میمون درمیآورد و همه میگویند عجب میمونی) آهنگ غربی اما
وطنی و درعین حال سیاسی-مقاومتی پالت (روی پالت، این ابزار مقدس نقاشی نریده بودند
که دوستان مقیم پایتخت زحمتش را کشیدند.) را رد میکنم تا دوباره گوشم به صدای
لوئیس سی.کی آرام بگیرد.
همینطور که میدوم
نگاهم به هنرنمایی هنرمندان شهرداری میافتد. عروسک مادربزرگ کنار پارک ملت را که
میبینم نه تنها از زشتیاش معدهام به هم میریزد، بلکه به یاد پالت و بازنمایی
در موسیقی و موراکامی ومابقی داستانها میافتم و واقعن آب دهنم تلخ میشود. اینجاست
که دوباره یاد کاندینسکی میافتم و اینکه مشهد، این شهر روحانی و این شهر پایتخت
معنوی، چرا هنر انتزاعی را نمیچسبد و بازنمایی را ول نمیکند؟ چرا بهجای کشیدن
مثلثی آبی که تا دسته در یک دایرهی زرد فرو رفته یا مستطیلهای سیاه که همدیگر را
به هم میمالانند، فلاکس چای و لیموشیرین در سینی روی دیوار میکشد؟ چرا به کشیدن
طرحهای هندسی متقارن با رنگهای دوران صفوی بسنده نمیکند و پسری را در حال کول
کردن مادربزرگش (دوباره مادربزرگ) میگذارد وسط چارراه؟ مگر هزلولی و مقاطع مخروطی
چه اشکالی دارند که باید چرخ خیاطی چینی
سیاه را در مقیاس 200 به 1 بسازد و بگذارد کنار تقاطع غیرهمسطح؟ به اینها فکر میکنم
که یکهو از کنار دو نفر رد میشوم که دارند به لحجهی مشهدی، با صدای بلند، در
مورد شاهکارهای شهرداری و اینکه چقدر شهرداری به فکر زیبا کردن شهر است صحبت میکنند
و بعد به خودم میگویم اصلن به من چه. من که مشهدی نیستم. به آسمان نگاه میکنم و
رو به کاندیسکی در دل میگویم کاش شما معاون هنری شهردار بودی و یک قلممو و سطل
رنگ میدادند این کنارههای زیرگذر پارک را نقاشی میکردی.
وقتی به پارک میرسم
تقریبن نفسم تمام شده که خب دلیلش این است که زیاد تمرین نمیکنم. زیاد دویدن اصلن
کمکی به بخش حیوانی آدم نمیکند. آقای موراکامی یک روز بلند میشود میرود یونان تا
ماراتن واقعی را بدود، و اصلن میدانید ماراتون چقدر است؟ 42 و خوردهای کیلومتر.
هیچ حیوانی، فقط برای اینکه ماراتون را بدود، 42 کیلومتر نمیدود. ممکن است بهدنبال
روزی حلال، خرگوشی، بزی یا آهویی 42 کیلوتر بدود ولی به خاطر رضای خاطر دویدن اینکار
را نمیکند. حتی کوسه که اگر شنا نکند میمیرد، باز هم 42 کیلومتر مستقیم شنا نمیکند.
بعضی وقتها برمیگردد، یا بالا و پایین میرود یا توقف میکند تا در فیلم آقای
اسپیلبرگ نقشآفرینی کند.
چرخی در پارک میزنم
تا دمای بدنم کم شود. سپس سوار اتوبوس میشوم و برمیگردم فلسطین تا آبمیوه بخورم.
آبمیوه بعد از دویدن درواقع بازگشت به انسانیت است. (اگر فکر میکنید فقط انسانها
اتوبوس سوار میشوند نگاهی بیاندازید به این مطلب بیبیسی در مورد «خسوف»،
سگی که همیشه از اتوبوس برای رفتن به پارک استفاده میکند.) در احمدآباد، به
آبمیوهی سیب میروم و شیرموز با انبه سفارش میدهم. راستش را بخواهید تا به حال
انبه نخوردهام و باید یکی از همین روزها به یارو بگویم شیرموز با انبه، ولی انبهش
را خورد نکنید. همینطور که پول را میدهم و فیش را میگیرم، آبمیوهفروشی را پر
از آدم مییابم. اکثرن دختر و از تمام دستهبندیهای ذکر شده در اول مطلب. بیشتر
اعمال، به جز خود آبمیوه خوردن، حیوانی هستند و برای همین دنبال اتفاقات انسانی میگردم
که اتفاقن، باتعجب، با چند مورد برخورد میکنم. مثلن پسر و دختری که که آمدهاند
آبمیوه بخورند و بدون هیچ مشکلی، دختر پول آبمیوه را حساب میکند. یا پسر و دختری
که دختر، قدبلندتر از پسر است. از آنجایی که دارم از حیوان بودن دور میشوم، از
دیدن این نشانههای انسانیت خوشحال میشوم و سعی میکنم بیشتر نگاهشان کنم. بلخره
شمارهام را میخوانند، شیرموزم را میگیرم و میروم داخل راهنمایی. در راه
همینطور که شیرموزانبهام را میخورم به آدمها نگاه میکنم و سعی میکنم مردها
را بنا به سلیقهشان در انتخاب زن و زنها را بنا بر سلیقهشان در انتخاب لباس در
هرم کاندینسکی جاگذاری کنم. چادریها را بدون فکر در قلهی هرم، کنار بتهون و
افتخاری میگذارم، چون چه چیزی روحانیتر از چادر پوشیدن؟ مابقی وضعیت خوبی
ندارند. مردها در انتخاب زن و زنها در انتخاب لباس کاملن شکست خوردهاند.
آبمیوه را از داخل
لیوان ساک میزنم و یواش یواش به خانه نزدیک میشوم. حالا نه تنها خسته نیستم،
بلکه میتوانم با انرژیای که از دویدن، شیرموز و لوئیس سی.کی گرفتهام به فعالیتهای
خلاقانهام برسم.