Saturday, March 7, 2015

در را بستم

در را باز کردم و کفشهایم را پوشیدم. بیخیال رفتن شدم. در را بستم و کف زمین دراز کشیدم. اول فک کردم که بلند شوم ولی دیدم پاهایم توان ندارند. واقعن در خودم ندیدم که تکان بخورم. البته باید بلند میشدم. نمیشد به راحتی به پدر مادرم توضیح داد که چرا کف زمین روی سرامیکهای دم در دراز کشیدم. از آن کارهای عجیبی بود که باید به پدر مادرت توضیح بدهی. موبایل را درآوردم و زنگ زدم. گفتم نمیام. گفت اشکال نداره. موبایل را گذاشتم کف زمین. به جز صدای تق تق پکیج و زور زدن یخچال، خانه غرق سکوت بود. سایه ی بیحال بدنم روی دیوار سفید دم آشپزخانه، نفس عمیقی کشید، ولی باز هم بلند شدن سخت میامد. با خودم گفتم کمی استراحت کنم. شاید اگر کفشهایم را درمیاوردم کمی پاهایم سبک میشدند. به سقف خیره شدم. فکر کردم که چقدر از این خانه متنفرم. حتا خانه ی خودمان نبود. خانه ی این پیرمرد احمق و فضول بود. البته که حسابی از خجالتش درآمده بودم. راستش اگر فردا بهم میگفتند مرده، روی زمین تف میکردم و میگفتم خب؟ از اتاقمم متنفر بودم. نزدیک سه سال است که هر روز صبح داخل همین اتاق بیدار میشوم.آفتاب صبح از پرده های کرم رنگ رد میشد و رنگ غم انگیز و وحشتناکی به همه ی اتاقم، من جمله خودم، میداد. مجبورم میکرد روزم را غم انگیز شروع کنم. آخ که چقدر دلم برایم گنبد تنگ شده بود. چقدر دلم برای وقتی که کفشهایم منتظرم نبودند تا بپوشمشان و بروم دانشگاه یا سرکار تنگ شده بود.
یخچال ناله ی دیگری کرد. گفتم تو از چی مینالی؟ جوابی نداد. جوابی نداشت بدهد. از ان وقتهایی که فک میکردم همه چیز حرف میزنند گذشته بود. الان وقتی بود که همه چیز را تسلیم میدیدم. تسلیم سرنوشتی که همانطور که باید پیش میرفت. کمتر فکر میکنم. زیاد کتاب میخانم، و زیاد نقاشی میکنم و زیاد فیلم میبینم، و کمتر فکر میکنم. احساس میکنم فکر کردنم دیگر کاراییش را از دست داده. یعنی کاری ازش برنمیاید.
چرخ زدم. زمین سفت و سرد است. مادرم بالای کلیدهای برق دو مجسمه ی فرشته روی دیوار نصب کرده. فرشته هایی به شمایل کودکانی با پوشک که مشعلی دستشان گرفته اند. مادرم هم از این خانه متنفر است. پدرم هم از این خانه متنفر است. برای همین روی دیوارش فرشته نصب کردند.

باز هم چرخیدم. بغض داخل سینه ام به زمین فشار میاورد. نفس عمیق دیگری کشیدم. سعی کردم انگشتان پاهایم را داخل کفش تکان بدهم. موفق شدم. خم شدم و بندهای کفشم را باز کردم و درشان آوردم. صدای در پارکینگ آمد. در را باز کردم و کفشها را گذاشتم دم در.در را بستم. رفتم داخل اتاقم. چراغ آبی اتاقم را روشن کردم و روی دشکم دراز کشیدم. صدای قدم برداشتن از راه پله ها آمد. در باز شد و پدر مادرم آمدند داخل. نپرسیدند چرا نیامدی. در اتاق را بستم. صورتم را گذاشتم روی بالشتم. خوابیدم.