Wednesday, December 25, 2013

چگونه به کمک سعدی بخابیم و تخممان هم نباشد


امروز صبح بعد از دوازده ساعت خوابیدن (یا بیشتر) بیدار شدم و صبحانه‌ام را خوردم و رفتم دانشگاه برای حضور در کلاس ِ کارگاه مصالح. علت این دوازده ساعت خاب، شب‌بیداری ِ پریشبم بود به‌خاطر تحویل موقت پروژه‌ی طرح ِ یک. اما امروز صبح که بیدار شدم (بعد از دوازده ساعت دوری از واقعیت) دوباره آن احساس کرختی ِ زشتی که هرچند وقت یکبار بهش مبتلا می‌شوم به من حمله کرد و نوک تیز نیزه‌اش را روی نوک صورتیِ پستان‌هایم فشار داد. احساسی که باعث می‌شود موبایل اچ‌تی‌سی قدیمی‌ام را بیشتر درک کنم. وقتی سه سال پیش این موبایل خوشگل و باحال را خریدم، کارهای خارق‌العاده‌ای برایم انجام میداد که باعث می‌شد بهش بگویم آفرین پسر. ولی بعد از سه سال، باتری ِ خسته‌اش اجازه نمی‌دهد همان کارهای قدیمی را بکند؛ چه برسد به رقابت با گوشی‌های جدید ِ تازه‌نفس ِ آندرویدی یا این کسشرهایی که اپل تولید می‌کند. احساسی که باعث می‌شود فکر کنی کارهایی که تا چندوقت پیش می‌توانستی بکنی دیگر ازت برنمی‌آیند و کارت تمام است. مثل یک گیجی/خستگی ِ بسیار زیاد ِ یک جام ِ دِگر بگیر و من نتوانمی.  بعد آدم‌های دور و اطرافت را نگاه می‌کنی و احساس حقارت و ضعف زیادی وجودت را فرا می‌گیرد. یک لحظه نگاه می‌کنی و خودت را با آن‌ها مقایسه می‌کنی و در تک تک ِ مقایسه‌ها شکست می‌خوری. ینی یک‌طور می‌شوی که به قدرت‌هایی که داشتی شک می‌کنی و فکر می‌کنی که احتمالن شانسی بوده‌اند و درنتیجه تو فقط یک آدم خوش‌شانس ِ بی‌عرضه‌ای.

هروقت همچین مشکلی پیش می‌آید و نمی‌گذارد من همان آدمی باشم که باید باشم، دوستانم راه حل‌های زیادی از جمله سفر رفتن، استراحت، آب پرتغال، قهوه، عرق سگی، جق زدن یا سکس، خط خطی کردن ِ یک صفحه‌ی سفید و امثالهم می‌دهند که خب هیچوقت هیچ مشکلی را حل نمی‌کند. چون در هر صورت وقتی که سفر می‌روی، استراحت می‌کنی، آب پرتغال یا قهوه می‌خوری، جق میزنی یا یکی را می‌کنی یا از همه بدتر دست به سیاه کردن یک برگه‌ی سفید می‌زنی، باز هم داری به این مشکل بزرگ فکر می‌کنی.

خوشبختانه کلاس ِ صبح تشکیل نشد و من با این احساس سنگینِ خستگی و گیجی کیفم را برداشتم و با دوچرخه به کتابخانه رفتم. احساس کردم باید جواب مشکلم را در کتابخانه پیدا کنم. در هر صورت دانشگاه ما کتابخانه‌ی خیلی بزرگی دارد و دانشمندان بسیار بزرگتری به مشکلات بزرگتر بشری پاسخ داده‌اند و پاسخ‌هایشان را داخل این ساختمان بزرگ نگه‌داری می‌کنند. وقتی وارد ِ مخزن شدم شروع کردم به راه رفتن کنار راهروهایی که دوطرفشان را قفسه‌های کتاب پرکرده بودند. اول هر راهرو روی یک تکه کاغذ نوشته بود داخل این راهرو چه کتاب‌های هست. در قسمت PS، بالای ادبیاتِ آمریکا، اسم سعدی رحمة الله علیه را دیدم و با خودم گفتم جواب مشکلم را در حکایت‌های این حبه‌ی انگور ِ زبان ِ فارسی پیدا کنم. وارد راهرو شدم و آنقدر راه رفتم تا رسیدم به قسمت PS که سعدی با افتخار آن را با گلستان و بوستان و دیوان و کلیات و اینجور چیزهایش اشغال کرده بود. از بین هزاران نسخه‌ی گلستان که در قفسه‌ی سوم با هم رقابت می‌کردند، یکی که از همه گنده‌تر و قرمزتر بود را ورداشتم و دیدم در پاورقی‌اش معنی کلمات دشوار را هم نوشته و بعضن ابیات را هم معنی کرده و پلی زده از ادبیات غنی ِ سعدی به ادبیات ِ فقیرِ بنده‌ی حقیر. 


کتاب را گرفتم بغلم و نشستم روی یکی از میزهای مطالعه. اولِ کتاب آقای خلیل خطیب رهبر کلی از «استادِ سخن» تعریف کرده (نمی‌گویم خایه‌مالی که به کسی برنخورد) و او را بزرگترین نویسنده‌ و گوینده‌ی ایران دانسته و گفته «شهد ِ کلام استاد ِ سخن را حلاوتی دیگرست». اولش ناامید شدم چون دمبال شهد و شکر نبودم و بیشتر می‌خاستم جباب ِ مشکلم را پیدا کنم. برای همین زودتر به فهرست کتاب رفتم و متوجه شدم کتاب از هشت قسمت تشکیل شده: «در سیرت پادشاهان»، «در اخلاق درویشان»، «در فضیلت قناعت»، «در فوائد خاموشی»، «در عشق و جوانی»، «در ضعف و پیری»، «در تاثیر تربیت» و «در آداب صحبت». دیدم نه علاقه‌ای به سیرت پادشاهان دارم، نه فوائد خاموشی، نه عاشقم نه پیرم. تربیت و آدابِ صحبت هم به دردم نمی‌خورد. برای همین فکر کردم شاید جواب مشکلم را در سیرت ِ درویشان پیدا کنم، چون درویشان از جمله آدم‌هایی بودند که علی‌رغم این‌که چیزی به تخمشان نبوده، آدم‌های پرفضیلت و شاخی محسوب می‌شدند. برای همین شروع کردم به خاندن ِ باب دوم و همینطور که داشتم بیشتر با درویشان آشنا می‌شدم رسیدم به حکایت دهم در مورد فردی که از یعقوب پیغمبر سوال جالبی می‌پرسد.
چون سعدی رحمة الله‌علیه مطئنن داستانش را بهتر از من تعریف میکند خود حکایت را همان‌طور که برادر خلیل خطیب رهبر نقل کرده، این‌جا می‌نویسم:
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که اِی روشن‌گهر پیر ِ خردمند

ز مِصرش بوی‌ پیراهن شنیدی
چرا در چاهِ کنعانش ندیدی

بگفت احوال ِ ما برق ِ جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست

گهی بر طارم ِ اَعلی نشینیم
گهی بر پشتِ پایِ خود نبینیم

اگر درویش در حالی بماندی
سرِ دست از دو عالم برفشاندی*

کتاب را بستم، برگشتم خانه، خابیدم و صبر کردم تا هروقت لازم بود باز بر طارم ِ اَعلی نشینم و فهمیدم اگر درویش در حالی بماندی، سر ِ دست از دو عالم برفشاندی.

*: یعقوب در پاسخ می‌گوید احوال ما درویشان مثل رعد و برق یک‌لحظه هست و لحظه‌ی بعد غیب می‌شود، بعضی‌وقت‌ها روی گنبد جهان می‌نشینیم و همه چیز را می‌بینیم و بعضی وقت‌ها پشت ِ پای خودمان را هم نمی‌توانیم ببینیم. چون اگر درویش همیشه در حالت ِ خفنی‌اش می‌ماند دو عالم را ترک می‌کرد.




Thursday, December 19, 2013

فردا که نیامده‌ست

دکمه‌ها را به سختی می‌بینم. خودم اینطور خاستم. چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم کف اتاقم با لپ تاپ. همه جا تاریک است. یک لیوان قهوه با شیر و کلوچه برای خودم مهیا کردم و گذاشتم کنار لپ تاپ. حالا که چراغ خاموش شده تصمیم گرفته‌ام بنویسم. نمیدانم از چی. از کجا. این روزها گیجم. با اینکه از صب تا شب در حال فعالیتم ولی آخر شب یادم نیست امروز چه کرده‌ام. فقط از تغییرات اطرافم می‌فهمم. از این‌که تختم را از اتاقم برده‌ام بیرون. از این‌که بالای مانیتور یک طاقچه زده‌ام. از این‌که نیلوفر برایم یک کاکتوس بزرگ آورده. از سه پایه و شاسی. از سطل آشغالی که از صب تا شب پر و خالی می‌شود. از کف اتاقم که پر از آشغال است. از دیوارهایی که جدیدن همین‌طور دارند خالی می‌شوند. عکس‌ها به کنار می‌روند. نوشته‌ها کنده می‌شوند. از آهنگ‌هایی که جدیدن گوش می‌کنم. از خواب‌هایی که جدیدن می‌بینم. از سیگاری که می‌کشم یا نمی‌کشم. از خستگی‌های دائمی. از ماکت طرح، دایی محمود، عمه فرح، مسعودشان. نگاهی می‌اندازم به کتاب‌هایی که جدیدن می‌خوانم و مقایسه می‌کنم با آنها که قبلن می‌خواندم. از کیف پولم، جاهایی که می‌روم، غذایی که می‌خورم، دوستی که می‌بینم یا نمی‌بینم. آن‌هایی که برایشان بوس می‌فرستم و آن‌هایی که یادم می‌رود جوابشان را بدهم. از ساعت‌هایی که به دیوار اتاقم نگاه می‌کنم بدون این‌که به چیزی فکر کنم. از این‌که جدیدن به شیر خوردن علاقه پیدا کرده‌ام. از گردن دردم یا لاغرتر شدنم.
همیشه در تغییر. همیشه چیزی متفاوت. همیشه در حال تجربه کردن. انگار نه انگار یک روز باید یک راه را بروی. نه. یکروز می‌رسد که می‌فهمی یکراه را رفتن بزرگترین حماقت بوده. با مسود وقتی پیاده راه می‌رویم و نمی‌توانیم مسیری را که هزار بار از آن گذشتیم بنا به توصیه فیلسوفان و هنرمندان، طوری دیگر ببینیم، شروع می‌کنیم به ساختن مسیری که تا به حال نرفتیم. قرار می‌گذاریم جای خریدن خانه یک RV بخریم و داخلش زندگی کنیم. هروقت از زندگی در محلی خسته شدیم، به محلی دیگر می‌رویم. اگر از زندگی در شهری خسته شدیم، خانه بدوشانه، به شهری دیگر می‌رویم. بدون این‌که دامن بلندمان بخاهد جایی گیر کند. احتمالن آنقدر فقیر خواهیم شد که هرشب برای نهار فردا به قول یکتاپرست‌ها بگوییم خدا بزرگ است. یا شاید انقدر پولدار شویم که فردایش نهار نخوریم.
ولی برای رسیدن به این رویا باید خار خودت را بگایی. باید بشاشی روی خیلی چیزها. روی چیزهایی که از وقتی به‌دنیا آمدی همه گفتند که چیز مهمی است، که چقدر گُهِ بزرگی است و نمی‌توان رویش شاشید. باید بشاشی روی آموزه‌های کودکی و نوجوانی و جوانی. باید مثانه‌ات همیشه پُر باشد. آماده باشی بشاشی روی زن، زندگی، غذاهای کسشر ِ خوشمزه، غرور ِ گرفتن مدرک یا مهندس شدن یا بالا بردن ساختمانی. باید برسی به چیزهایی که نتوان رویشان شاشید. مثل همان خدایی که گفتم. باید معنی زندگی کم حجم شود. آن‌قدر کم حجم که شاشیدن رویش غیرممکن باشد.

حالا در لپ‌تاپ بسته شده است. و من خابم.


Monday, December 16, 2013

پرتقال کوچولو

پرتقال کوچولو فریاد می‌زد «پرتقال‌ها را نکشید... پرتقال‌ها را نکشید». اما فریادهایش نتیجه‌ای نداشت. پرتقال‌ها یکی یکی یا له می‌شدند یا دو شقه. پرتقال کوچولو با خودش فکر کرد مدیا پلیرش را باز کند و یک آهنگ غمگین بگذارد. یا ساعت چهار صبح با دوستانش برود توی جاده‌ی بجنور سیگار بکشد. اما این‌ها فایده نداشت. این‌ها هیچکدام فایده نداشت. این‌ها چیزی را درست نمی‌کرد. پرتقال کوچولو سعی کرد چشمانش را ببند و زور بزند تا وقتی چشمانش را باز کند دیگر پرتقال کوچولو نباشد. یک پرینتر Xerox Phaser 3121 باشد یا یک بوکمارک مقوایی خاکستری. یا سوییچ ماشین پدرش یا دریلی که کاش داشت و دیوارها را باهاش سوراخ می‌کرد ولی این‌ها هیچکدام فایده نداشت. این‌ها چیزی را درست نمی‌کرد. پرتقال‌ها یکی یکی کشته می‌شدند. آب پرتقال‌ها روی میز تحریر می‌ریختند. گوشت پرتقال‌ها زیر دندان‌ها زرد و سفید از سه بعد به دو بعد و بعدها به یک بعد و بعدها به بی‌بعدی می‌رسیدند. پرتقال کوچولو ناگهان یادش رفت پرتقال یعنی چه. پرتقال یعنی چه؟ پرتقال را چگونه می‌توان تعریف کرد؟ پرتقال چه رنگی‌ است؟ چه مزه‌ای دارد؟ چه ویتامینی دارد؟ دریانوردان چرا پرتقال با خودشان حمل می‌کنند؟ پرتقال کوچولو به اطرافش نگاه کرد. به سقف بلند بالای سرش نگاه کرد. بغض در گلویش گیر کرده بود. به سمت دیوار دوید و خودش را کوبید به دیوار. اما باز هم یادش نیامد پرتقال یعنی چه. یادش نیامد از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ پس به سمت بشقاب و چاقو، چنگال، جنازه‌های پرتقال، جنازه‌های کیوی، نارنگی، دانه‌های انار، ته‌مانده‌ی سیب‌های سرخ ِ لبنانی.
«پرتقال کوچولو را نکشید... پرتقال کوچولو را نکشید...» پرتقال کوچولو فریاد می‌زد. اما فریادهایش نتیجه‌ای نداشت. پس به دانشگاه رفت و به پاورپوینتی با عنوان بررسی قتل عام پرتقال‌ها در سرمای آخر پاییز گوش داد. با خودش فکر کرد که حساب کتاب فایده ندارد. این‌ها هیچکدام فایده نداشت. چیزی را درست نمی‌کرد.

ما امروز جمع شده‌ایم برای بزرگداشت پرتقال کوچولو. و تمام پرتقال‌های کوچکی که آخر پاییز خورده شدند و فریاد زدند و در مصلی سبزوار نماز جماعت خاندند و در کاشان وینستون لایت کشیدند و پاورپوینت در مورد روستاهای پلکانی ارائه کردند و یک شب در ترمینال آرژانتین خابیدند.



Friday, December 13, 2013

پروژه‌ی روستا

امروز که صبح ساعت ۴ صبح بیدار شدم که آماده شم با پوریا و مسعود و سینا بریم روستای روئین، برای پروژه‌ی دانشگاه، چون بچه‌ها دیر کرده بودن یه لحظه نشستم کنار پنجره و ستاره‌ها رو دیدم. فک کردم چقدر دورن و چقدر کیهان بزرگ و بی‌نهایته. چقدر همه‌ی اتفاقایی که برای من تو اتاقم، تو راه دانشگاه یا خود دانشگاه می‌افته به تخم این ستاره‌ها نیست. چقدر همه‌ی مشکلاتی که منو ناراحت می‌کنن و هرروز دارم باهاشون مبارزه می‌کنم کوچیکن. در برابر وال آبی، برج ایفل، روسیه، مشتری، منظومه شمسی، راه شیری و همینطور برو بالاتر. به این فکر کردم که جدی، الله وکیلی چقدر پروژه‌ی روستای دانشگاه وقتی که بدونی شعاعی از جهان که انسان تونسته ببینه ۲۴۸۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ متره! بی‌معنی و خنده‌داره.
چند لحظه بعد، احساس کردم تنها راه مبارزه با این حقارت اجباری، مبارزه نکردن باهاشه. ینی کاری که باید بکنی اینه که ستاره‌ها رو نگاه کنی و وقتی موضوعی باعث ناراحتیت شد بذاریش کنار ِ «cD Galaxy NGC 4889» و ببینی ناراحتیت چقدر در برابر این حجم عظیم، کوچیکه. برای همین تصمیم گرفتم یه عکس از cD Galaxy قاب کنم و بزنم رو دیوار اتاقم، جایی که زیاد ببینمش. هروقت ته جیبم پول نبود، با دوسدخترم دعوام شد، یکی از درسامو افتادم یا مشروط شدم، غروب جمعه دلم گرفت یا هروقت آرزو کردم که کاش تو این کشوری که عقب‌مونده و گُه و نَحس می‌دونیمش نبودم، یه نگاهی به جمال زیبای cD Galaxy بندازم.