ما هفتهای سه بار یا حتا دو بار یا اگر بیشتر
وقت داشته باشیم یکبار با مسود به استخر میرویم. شاید شما فکر کنید ما شناگران
ماهری هستیم ولی متاسفانه این تفکر، تفکر غلطی است. من به کل شنا بلد نیستم. مسعود
هم که عقل ندارد، در نتیجه شنا بلد بودن یا نبودنش فرقی نمیکند؛ در نتیجه فرض میکنیم
شنا بلد نیست. چون ممکن است وسط شنا کردن این فکر به ذهنش برسد که غرق شدن تجربهی
جالبیست و خودش را غرق کند. برای همین همیشه باید یکی مراقبش باشد.
ِاندفه که رفتیم استخر من چند دقیقه دیرتر رسیدم
و مسعود داشت ساعتش را نگاه میکرد که درواقع ساعت من بود که دفعهی قبلی خانهشان
جا گذاشته بودم. خودش را به ناراحتی و دلخوری زده بود و زیر لب حتا چیزی نمیگفت.
وقتی رفتیم داخل استخر مثل همیشه مسعود رفت قسمت عمیق و من رفتم جایی که آدمهای
سطحی مثل خودم میروند. حالا میخواهم به شما بگویم چطوری میتوانید شنا
یادبگیرید. اولین قدم این است که روی آب بمانید. تکنیک اول روی آب ماندن این است
که با دستهایتان به سمت پایین فشار بدهید تا خودتان بالا بروید. و سپس همین کار
را با پاهایتان بکنید. من داشتم اینها را تمرین میکردم و اکثر ناموفق بودم. چون
در یاد گرفتن، چه شنا باشد چه هر چیز دیگری، استعداد بسیار پایینی دارم یا به قولی
کودن هستم.
چند دقیقه به همین تمرین کردنها گذشت. یکهو
صدای جیغی آمد. اینور آنور را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. فک کردم خیالاتی شدم.
اما دوباره صدای جیغی آمد و اینبار طولانیتر و رساتر. دیدم قیافهی همه طوری است
که انگار صدا را شنیدهاند. صدای جیغ سوم که آمد همهی غریق نجاتها به قسمت
عمیق هجوم آورند. دو سه تاشان لباسها را کندند و پریدند داخل استخر. صدا قطع شد.
بعد از چند لحظه دوباره صدای جیغی آمد. ولی اینبار از سمت کمعمق استخر. غریق
نجاتها که همه پریده بودند داخل آب، حالا یکی یکی داشتند خارج میشدند و به سمت کم
عمیق میدویدند. جیغ دوم هم از قسمت کمعمق به هوا برخاست. یواش یواش صدای جیغها
زیاد شده بود و ملت یکی یکی به زیر آب کشیده میشدند. من سرم را بردم زیر آب تا
ببینم زیر آب چه خبر است. یک موجود، تقریبن به اندازهی دانشکدهمان، داشت ملت را یکی
یکی با دستهای زشت و پولکدارش به سمت خودش میکشید و یک لقمهی چربشان میکرد.
این را که دیدم، بعد از شاشیدن داخل آب، به زحمت از استخر بیرون آمدم و به سرعت به
سمت خروجی دویدم. ناگهان یاد مسود افتادم. ایستادم و رو به استخر داد زدم «مسود...
مسود...». پیدایش نبود. رفتم قسمت عمیق و داد زدم «مسود... مسود...» ولی باز هم
جوابی دریافت نکردم. هیولای پولکدار سبز-آبی داخل استخر همینطور داشت قربانیهایش
را با خرطوم درازش به سمت خودش میکشید. اصلن اعصاب نداشت. برایش فرق نمیکرد
قربانیاش مسلمان است یا کافر. دانشجو یا استاد. مهندسی مکانیک میخواند یا ادبیات.
لیسانس یا فوقلیسانس. جوان یا بزرگسال. فقط میخورد. البته از قیافهاش ملوم بود
که جنسیت برایش فرق میکند. یعنی اینطور به نظر میرسید که ترجیح میداد
دانشجویان دختر را قورت بدهد. ولی احتمالن بهش اطلاعات نادرست داده بودند. چون امروز
روز فرد بود و خبری از دخترهای باکرهی دانشجو نبود. جالب اینجاست که اگر روز زوج
بود، آنوقت برایش فرق میکرد که قربانی دانشجو است یا استاد. چون هیچ هیولایی
علاقه ندارد اساتید پا به سن گذاشته و اخمو و گوشتتلخ دانشگاه فردوسی را بخورد.
همچنین فرق میکرد که از دانشجویان سیبیلو و مقنعهدار مکانیک باشد یا دانشجویان
بزککرده و تراشیدهی ادبیات انگلیسی. بگذریم. هیولا تقریبن همه را قورت داده بود
ولی مثلاینکه هنوز سیر نشده بود. از استخر بیرون آمد. شرشر ازش آب میچکید و لحجهی
خاصی هم داشت وقتی که در حال قورت دادن یک دانشجوی خودپسند معماری فریاد زد «This is a message from God».
من واقعن نمیدانستم چهکار کنم. اول به خودم فحش دادهم که بهخاطر یک سیاهپوست
مثل مسعود برگشتم داخل استخر. بعد دور و برم را نگاه کردم و تابلوی «اتاق غریق
نجات» را دیدم. دویدم داخل اتاق. اتاق را برانداز کردم. هیچ اسلحهی کوسهکشی یا
تانک آبپاشی داخل اتاق نبود. این شد که لباسهای روی جالباسی را از روی جالباسی
پایین انداخت و جالباسی به دست برگشتم کنار استخر. جالباسی را همچون نیزه در دست
گرفتم و به سمت هیولای خرطومدار بزرگ دویدم. وقتی نزدیکش شدم جالباسی را پرت کردم
و جالباسی خورد به چشمهایش. اعصابش خورد شد و با همان لحجهی تخمیاش گفت «You are dead my friend».
بهش گفتم «Im not your friend,
you piece of horseshit» و او گفت «Watch your language man»
ناگهان هیولا تقلیل حجم یافت و هی کوچک و کوچکتر شد و کوچکتر و کوچکتر و کوچکتر
تا ایناینکه شد اندازهی مثلن یک خانهی دو طبقهی 150 متری. و بعد کوچتر و
کوچکتر شد تا شد مثلن اندازهی یک درخت چنار. و باز کوچکتر شد تا شد اندازهی یک
مینیبوس و باز کوچکتر شد تا شد اندازهی یک کمد و باز کوچکتری شد تا شد اندازهی
یک انسان. درواقع یک انسان شد و آن هم کسی نبود جز مسود. با همان لحجهی تخمیش
گفت «بریم خونه رفیق؟ ساعت هفت و نیم شده». با هم از استخر درآمدیم و خودمان را خشک
کردیم و کفشمان را واکس زدیم و سوار دوچرخه شدیم و رفتیم خانه.
توی راه، سوار دوچرخه که بودیم، ازش پرسیدم «اون
همه آدمو کشتی که چی بشه؟»
گفت «به امید دنیایی که نیازی به این کارا نباشه.»
گفت «به امید دنیایی که نیازی به این کارا نباشه.»