Saturday, August 16, 2014

بفرمایید بیسکوییت

بیسکوییت ساقه طلایی‌ام را گذاشتم داخل روزنامه و گرفتمش بغلم و شروع کردم به راه رفتن: بدون این‌که این‌طرف و آن‌طرفم را نگاه کنم. سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر از پارک بیرون بروم. وقتی از پارک خارج شدم، به اولین نفری که رسیدم، به چشم‌هایش خیره شدم. ایستادم و گفتم
_ ببخشید
_بله؟
_می‌شه من شما رو به بیسکوییت ساقه طلایی دعوت کنم؟ امروز بچه‌م به‌دنیا اومده.
نگاهی بدی به من کرد و با عجله و ترس گفت
_مرسی آقا. من دیرم شده. خدافظ.
و شروع کرد به ‌سرعت دور شدن. راستش را بخواهید من بچه ندارم. یعنی بچه‌ای در کار نبود. و نخواهد بود. چون دکتر به من گفت نمی‌توانم بچه‌دار شوم. نه که فکر کنید اسپرم‌هایم خراب هستند یا سیستم تناسلی‌ام درست کار نمی‌کند. نخیر. من از بچگی شیر مادر می‌خوردم و بعد هم روغن زرد و با بزها و گاوها شاخ به شاخ می‌شدم. یک‌بار هم یکی ازم پرسید که کدام باشگاه می‌روم. دکتر به من گفت من نمی‌توانم بچه‌دار شوم، چون یک احمق عقب‌مانده هستم و بچه‌دار شدن برایم به‌منزله‌ی بی‌مسئولیتی است. گفت تو نباید بچه‌دار شوی، همانطور که پدر و مادرت هم نباید بچه‌دار می‌شدند. سپس حرف‌های بد دیگر در مورد شخصیتم زد و گفت که به هیچ دردی نمی‌خورم و بچه‌ام در آینده بدبخت خواهد شد. راستش من اصلن از حرف‌های دکتر خوشم نیامد. برای همین وقتی این جمله‌اش تمام شد دستم را انداختم پشت سرش و سپس سرش را محکم کوباندم روی میز کارش و انقدر این‌کار را کردم تا همه‌جا را خون گرفت و دیگر نفس نمی‌کشید. الان هم خونی که از صورتش پخش می‌شد روی پیراهنم ریخته و فکر کنم این آقا هم برای همین ترسیده بود. آدم‌ها زود قضاوت می‌کنند. مطمئنم اگر صبر می‌کرد تا برایش توضیح بدهم این خون چرا روی پیراهن من ریخته و آن دکترِ از خدا بی‌خبر چه حرف‌هایی به من می‌زده، مرا درک می‌کرد و به‌جای فرار کردن اقدام به دلداری من می‌نمود. ولی انسان‌ها همینند. همه‌ش در حال قضاوت و داوری. همه به منافع خودشان فکر می‌کنند. این قسمت زندگی اجتماعی را اصلن دوست ندارم. برای همین هم همیشه داخل اتاقم به‌سر می‌برم و ترجیح می‌دهم دیوار را نگاه کنم.
دیشب هم همین اتفاق افتاد. یکی از دوستانم زنگ زد و گفت بیا کافه همدیگر را ملاقات کنیم. من هم لبیک گفتم و رفتم. وقتی رفتم طبقه‌ی بالای کافه، چشمم به این دختر مشمئزکننده با آن خال زشت و احمقانه‌ی رو صورتش افتادم. احتمالن فکر می‌کند خیلی خال زیباییست. ولی خب نظر من را پرسید زشت‌ترین خال دنیاست و آن دختر احمق هم جزو زشت‌ترین دخترهای دنیاست. برای همین از دوستم خواستم تا جایش را با من عوض کند تا این اشتباه خلقت جلوی چشمانم نباشد و به‌جایش دیوار چوبی کافه را ببینم.
خلاصه به نظرم رسید که باید پیراهنم را دربیارم. چون باعث می‌شد مردم در موردم قضاوت کنند. پیراهنم را درآوردم و تصمیم گرفتم تا آخر شب بیسکوییت‌هایم را با مردم تقسیم کنم. آخر امروز اولین فرزندم به‌دنیا آمده است.