بیسکوییت ساقه طلاییام را گذاشتم داخل روزنامه
و گرفتمش بغلم و شروع کردم به راه رفتن: بدون اینکه اینطرف و آنطرفم را نگاه
کنم. سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر از پارک بیرون بروم. وقتی از پارک خارج شدم، به
اولین نفری که رسیدم، به چشمهایش خیره شدم. ایستادم و گفتم
_ ببخشید
_بله؟
_میشه من شما رو به بیسکوییت ساقه طلایی دعوت کنم؟ امروز بچهم بهدنیا اومده.
نگاهی بدی به من کرد و با عجله و ترس گفت
_ ببخشید
_بله؟
_میشه من شما رو به بیسکوییت ساقه طلایی دعوت کنم؟ امروز بچهم بهدنیا اومده.
نگاهی بدی به من کرد و با عجله و ترس گفت
_مرسی آقا. من دیرم شده. خدافظ.
و شروع کرد به سرعت دور شدن. راستش را بخواهید
من بچه ندارم. یعنی بچهای در کار نبود. و نخواهد بود. چون دکتر به من گفت نمیتوانم
بچهدار شوم. نه که فکر کنید اسپرمهایم خراب هستند یا سیستم تناسلیام درست کار
نمیکند. نخیر. من از بچگی شیر مادر میخوردم و بعد هم روغن زرد و با بزها و گاوها
شاخ به شاخ میشدم. یکبار هم یکی ازم پرسید که کدام باشگاه میروم. دکتر به من
گفت من نمیتوانم بچهدار شوم، چون یک احمق عقبمانده هستم و بچهدار شدن برایم بهمنزلهی
بیمسئولیتی است. گفت تو نباید بچهدار شوی، همانطور که پدر و مادرت هم نباید بچهدار
میشدند. سپس حرفهای بد دیگر در مورد شخصیتم زد و گفت که به هیچ دردی نمیخورم و
بچهام در آینده بدبخت خواهد شد. راستش من اصلن از حرفهای دکتر خوشم نیامد. برای
همین وقتی این جملهاش تمام شد دستم را انداختم پشت سرش و سپس سرش را محکم کوباندم
روی میز کارش و انقدر اینکار را کردم تا همهجا را خون گرفت و دیگر نفس نمیکشید.
الان هم خونی که از صورتش پخش میشد روی پیراهنم ریخته و فکر کنم این آقا هم برای
همین ترسیده بود. آدمها زود قضاوت میکنند. مطمئنم اگر صبر میکرد تا برایش توضیح
بدهم این خون چرا روی پیراهن من ریخته و آن دکترِ از خدا بیخبر چه حرفهایی به من
میزده، مرا درک میکرد و بهجای فرار کردن اقدام به دلداری من مینمود. ولی انسانها
همینند. همهش در حال قضاوت و داوری. همه به منافع خودشان فکر میکنند. این قسمت
زندگی اجتماعی را اصلن دوست ندارم. برای همین هم همیشه داخل اتاقم بهسر میبرم و
ترجیح میدهم دیوار را نگاه کنم.
دیشب هم همین اتفاق افتاد. یکی از دوستانم زنگ
زد و گفت بیا کافه همدیگر را ملاقات کنیم. من هم لبیک گفتم و رفتم. وقتی رفتم طبقهی
بالای کافه، چشمم به این دختر مشمئزکننده با آن خال زشت و احمقانهی رو صورتش
افتادم. احتمالن فکر میکند خیلی خال زیباییست. ولی خب نظر من را پرسید زشتترین
خال دنیاست و آن دختر احمق هم جزو زشتترین دخترهای دنیاست. برای همین از دوستم خواستم
تا جایش را با من عوض کند تا این اشتباه خلقت جلوی چشمانم نباشد و بهجایش دیوار
چوبی کافه را ببینم.
خلاصه به نظرم رسید که باید پیراهنم را دربیارم.
چون باعث میشد مردم در موردم قضاوت کنند. پیراهنم را درآوردم و تصمیم گرفتم تا
آخر شب بیسکوییتهایم را با مردم تقسیم کنم. آخر امروز اولین فرزندم بهدنیا آمده
است.