Friday, May 30, 2014

عاشقا خدافظی نمی‌کنن

صدای تنهایی می‌آد تو اتاقم. می‌گه سلام بفرمایید چایی بخوریم با هندوانه. ولی آقا این صد تومنیه افتاد زمین من خم نشدم ورش دارم. از حسودیه. ینی قبول دارم که از حسودیه. حسودی هم داره. همه چیز مال بقیه‌ست. به قرآن راست می‌گم. همه چیز مال بقیه‌ست. پول مال بقیه‌ست. ماشین مال بقیه‌ست. دوس‌دختر خوب مال بقیه‌ست. شهرت و قدرت و کدورت و حماقت و سعادت هم مال بقیه‌ست. حتا یه دوچرخه‌ی خوب که ترمزش صدای گودزیلا وختی موشک می‌خورد بهش نده هم مال بقیه‌ست.حالا من توجیه می‌کنم همه‌ش. بله. راه دوره. خونه تنگه. ما آدمای اخلاق مداریم. ما دزدی نمی‌کنیم. ما تقلب نمی‌کنیم. ما شیر سویا می‌خوریم. ما سوار ماشین بابامون نمی‌شیم. ما با دخترا تو خیابون دوست نمی‌شیم. حتا تو گالری. اون اوایل که اومده بودم مشهد خیلی تنهاتر بودم راستش. دمبال دوست می‌گشتم. اینور و اونور نداشت. می‌رفتم تو گالری‌ها دمبال دوست. کارا که همه کسشر بودن از اول. سالی یه نمایشگاه خوب بود. می‌رفتم تو نظر ملتو می‌پرسیدم. بعضی وختام که هنرمندی که نمایشگاه گذاشته بود همسن‌های خودم بود باش صبت می‌کردم و دوست می‌شدم.راستش از آدمای دور و ورم آبی گرم نشد. اون اوایل رو عرض می‌کنم. خلاصه که از همون اولشم همه چیز مال بقیه بود. ینی از همون اولی که هرجا بودم. گمبد بودم. اینجا بودم. آقا ما همیشه متوسط بودیم. همیشه تو جیبمون انقد پول داشتیم که خم نشیم این صد تومنیه رو ورداریم. ولی هیچوخت انقدم پول نداشتیم که برا کسی صد تومنی بندازیم رو زمین. همه چیز مال بقیه بوده.من از خودم ناراحت نیستم. از دست خودم شاکی نمی‌شم وختی حسودی می‌کنم. احساس می‌کنم حقمه که حسودی کنم. اگه حسودیم به عصبانیت بکشه هم ناراحت نمی‌شم. چون فکر می‌کنم لیاقتشو داشتم، ولی نداشتمش. حسودی داره. شما ملاحظه بفرمایید. عصبانیتم داره. درسته. نباید آدم ناراحت بشه. خیلی وقت بود که زوربای یونانی رو خوندم. خیلی وقته که رباعیات خیامو کم و بیش حفظم. که یاد بگیرم ناراحت نباشم. بگم به تخمت داداش. ولی خب نمی‌شه. می‌شه. به این سادگیا نیست. باید پیرهن پاره کنی. باید چن بار با کله بری تو کون غم. بعد که کله‌ی آغشته به گهت رو از توش درآوردی و رفتی خودتو تمیز کردی بعد دیگه از اون سوراخ گزیده نمی‌شی. آره آقا. حقمه ناراحت شم. خیلی خنده‌داره آقا. حسودیم می‌شه. بدم حسودیم می‌شه [می‌خندم]. ناراحت شدم به روم آورد. می‌تونست خفه بمونه و نگه. مثه اینه که یکی گرسنه باشه، چیزی هم نداشته باشه بخوره، بهش بگی من ظهر ناهار رستوران دعوتم. نکنین این کارو. خفه بمونین.

با جوهر و قلم مو می‌خاستم ازش چاپ بگیرم. جوهر ریختم روش. ولی بعد که افتاد زمین دیگه خم نشدم ورش دارم. خونه‌ی تو که بودم خم می‌شدم. همیشه آبمیوه داشتی می‌آوردی می‌خوردیم. همیشه تو جمع نبودی.عرق پیشونیتو با پشت دستت پاک می‌کردی. بهت گفتم سلام. گفتی سلام. سلام سلامتی نیاورد. پول پول نیاورد. هرچی مونده بود همین بود که الان رو میز بود. گفتم خدافظ. نگفتی خدافظ. چون عاشقا خدافظی نمی‌کنن.


Friday, May 2, 2014

خلق خدا را رها کنید

وقتی که کنکور می‌دادم فکر می‌کردم به معماری علاقه دارم. لازم نیست زیاد در موردش سخنرانی کنم. حالا که سه سال گذشته می‌بینم از سر و ته‌ام هیچ معماری درنمی‌آید. هیچ‌کدام از استعدادها و علایقم دور و بر معماری نمی‌چرخند. نه تنها این، که از معماری‌ها و اساتید معماری و کتاب‌های معماری هم خوشم نمی‌آید. خیانت سیستم آموزشی است، یا خودم این‌طوری هستم، یا هرچیز دیگری را نمی‌دانم. ولی این اتفاقی است که برای من افتاده. و برای خیلی‌های دیگر هم افتاده. لازم است بیایید دانشگاه ما تا ببینید اکثر بچه‌ها علاقه‌ای به رشته‌شان ندارند. یعنی نه قرار است وقتی لیسانس می‌گیرند، لیسانسشان برایشان نان شود، و نه عاشق رشته‌شان هستند که دل به دریا بزنند و دنیا را تکان دهند. هیچچی. صفر. و این‌جاست که آدم ناراحت می‌شود. یعنی غمگین می‌شود. یعنی فردا که قرار است برود سر کلاس به زمین و آسمان فحش می‌دهد. بعضی‌ها تو دلشان فحش می‌دهند. بعضی‌ها تو فیس‌بوکشان. بعضی‌ها توییتر.
حالا این را نمی‌نویسم که وضعیت را شرح دهم. این متن یک متن هم‌دردی نیست. این یک تهدید است. یک فحاشی بی‌رحمانه است. آدمی که آینده‌ش مشخص نیست، یا اگر هست ازش بدش می‌آید، باید لحظه‌ی حال را با چنگ زدن به چیزهای مختلف تحمل کند. می‌خواهیم از کلاسی که فردا داریم فرار کنیم. یکی می‌رود پارک سیگار می‌کشد. یکی با دوستش می‌رود کافه. یکی فیلم نگاه می‌کند. یکی تو فیس‌بوک می‌چرخد. یکی یک‌بار بیشتر جق می‌زند. یکی آرسنال را دنبال می‌کند. یکی اسمس بازی می‌کند. خود من علاوه‌ بر همه‌ی اینهایی که گفتم، سعی می‌کنم لوبیا بکارم. یا گلدان‌هایم شخم بزنم. یا یک هفته تلاش می‌کنم دانه‌ی لیمویی که داخل گلدان کاشتم جوانه بزند. یا با چوب‌های آت و آشغال قفسه برای کتاب‌هایم بسازم. یا هر روز چینش اتاقم را عوض کنم. یک روز تختم را ببرم بیرون و دشک طبی بخرم. یک روز میز گرد بیاورم تو اتاق. فردایش با قوطی آلمینیومی دو سانتی و پیچ و مهره برای موشی که قرار است حیوان خانگی‌ام شود قفس می‌سازم. پس‌فردا دمبال قیمت شیشه و آیینه و پلی‌کربنات می‌گردم. مسعود با دوربین آنالوگ احمقانه‌اش عکس می‌گیرد یا همیشه دارد فملی گای نگاه می‌کند. علی همیشه در مورد فلان موضوع توییت می‌کند. مصطفا دمبال استارت‌آپ ویکند و اینجور چیزهاست. برادرم مرغ و خروس نگه می‌دارد یا کاکتوس‌های زشت و به درد نخور توی باغچه‌اش می‌کارد یا با آشغال‌هایش آتش درست می‌کند.
اگر این‌ها نباشد سقوطمان حتمی‌ست. یک قسمت فمیلی‌گای یعنی بیست دقیقه را بیخیال آینده بگذرانی. ساختن یک قفسه با چوب‌های به‌درد نخور یعنی یک روز را بیخیال آینده بگذرانی. یک قفس موش درست کردن یعنی دو هفته. و هرکار دیگری که ما بی‌هدف می‌کنیم.
من وقتی داشتم توی این گلدان‌های کوچک دانه‌ی لیمو می‌کاشتم، پدر مادرم یا مسخره‌ می‌کردند یا می‌گفتند بی‌فایده‌ست و درخت نمی‌شود و اگر بشود میوه نمی‌دهد و اگر بدهد میوه‌اش فلان است. یا می‌گفتند این چیزی که ساختی زشت است. تو که وقت می‌گذاری یک چیز خوشگلتر بساز. یا وقتی در مورد زندگی زنبورها کتاب می‌خانم دوستم می‌گوید این‌ها به چه کارت می‌آیند. یا شاید به مسعود بگویید احمق جان الان که کسی با نگاتیو و آنالوگ عکس نمی‌گیرد. ولی این‌ها متوجه نیستند. فکر می‌کنند من لیمو می‌کارم که پرورش لیمو باز کنم یا زندگی‌ام را روی لیمو بچرخانم. یا می‌خواهم با چیزهایی که با چوب و آلمینیوم میسازم نمایشگاه صنایع دستی بزنم. یا دانشمند ِ زنبور شناس بشوم. ولی این‌ها همه‌ش بهانه است. بهانه برای دل‌خوش و بیخیال قضایا بودن و سرگرم شدن با دانه‌ی لیمو و نگاتیو و مرغ و خروس.

پس دفعه‌ی بعد که دیدید یکی دارد با مغار روی یک کتری برنجی یک جمله می‌نویسد، فکر نکنید زده به سرش، احمق است، می‌خواهد با فروش این کتری به‌عنوان اثر هنری پولدار شود یا حتا عاشق شده. این یک راه نجات بوده برای زنده بیرون آمدن از یک بعدازظهر سگی. 
الان اگر بپرسند دوست داری چه‌کاره شوی، می‌گویم متخصص گذارندن بعدازظهرها.