Friday, February 27, 2015

پدربزرگ

دکتر گفته بود وقتی سینه‌ات تنگ شد به چیزهای خوب و گشاد فکر کن. هرچقد فکر کردم چیز خوب و گشادی یادم نیامد. فقط چیزهای بد و تنگ یادم آمد. هرچه سرم را تکان دادم و گوش‌هایم را به سمت زمین گرفتم، فرقی نکرد. پنجره را باز کردم که هوا بیاید داخل. ولی هوا خیلی سرد بود. پنجره را بستم. از اتاق رفتم بیرون. خواستم به خاطرات خوب فکر کنم. یا مثلن یک اتفاق جذاب. بهترین چیزی که یادم آمد خاطره‌ی بدبختی‌های دیگران بود. یعنی بهترین خاطره‌ها، بدبختی‌هایی بود که شانس آورده بودم مال من نبودند. باز از همین ناراحت شدم. اول فکر کردم چه آدم بدی هستم. ولی بعد که خودم را جمع و جور کردم، ناراحت شدم که چرا خاطره‌ی خوب در ذهنم نیست. مطمئن بودم خاطره‌ی خوب دارم. زور زدم. یادم آمد. سفر کرمان با مسود تقوی یا سفر بیرجند با پوریا یا سفرهای تکنفره به بابل یادم آمد. خوشگلی‌های دختر موردعلاقه‌م یادم آمد. وقتی که یکی برایم به هر دلیلی پول واریز می‌کرد یادم آمد.  اما دیدم فایده‌ای ندارد. خب که چی؟ گذشته‌های خوب گذشته. اصلن گذشته‌های بد هم گذشته. همین دو ساعت دیگر را کجا بذارم؟این که نگذشته. همین فردا را چه‌ کار کنم؟ این که نگذشته. دیدم نمی‌توانم بهش فکر نکنم. همه‌ش شد بدی و تنگی. رفتم از فریزر بستنی بردارم که خیلی یخ زده بود و از سنگ هم سفت‌تر بود. داد زدم ای بستنی، تو هم با من بدی! تو هم با من بدی! بستنی را گذاشتم سر جایش. برگشتم داخل اتاق. کارت کارهای هر روزم را نگاه کردم. سه‌تار را برداشتم تا  درس 64 علیزاده را تمرین کنم. انگشتم را که خم کردم سیم از شیطانک بیرون پرید. داد زدم ای سه‌تار، تو هم با من بدی! تو هم با من بدی! اشکم درنیامد. چون جلویش را گرفتم. رفتم کتاب باز کنم بخانم. ایگنیشس از اتحادیه ابلهان. همه‌ش غر می‌زد. همه‌ش بد و بی‌راه و آروغ و فحاشی. قلبم بیشتر گرفت. کتاب را انداختم به کناری. گوشی‌ام زنگ زد که یعنی آقا تکالیف امروز دانشگاهت را انجام ندادی. گفتم ای لعنت بر من. زدم تو سر خودم. داد زدم. خودم را کوبیدم به دیوار. برگشتم و نشستم سر جایم. تمرین سکوت. نشستم و ساکت و بی‌حرکت تا سکوت را تمرین کنم. هنر ایستایی. هنوز چند ثانیه از تمرین نگذشته بود که این پیرمرد عوضی صاحبخانه شروع کرد به جابه‌جا کردن صندلی‌های تخمی‌اش رو زمین. سکوتم را شکست. گریه‌م گرفت. گفتم ای یاقوتی، تو هم با من بدی! تو هم با من بدی! داخل آینه خودم را دیدم. یکهو به‌جای خودم، پدربزرگ مرحومم را دیدم. گفت ای امین، یادت رفته کی هستی؟ گفتم آقا جان، یادم نرفته. هیچ گهی نیستم. گفت گذشته‌ها را فراموش کن، کاری را بکن که برایش ساخته شدی. گفتم بستنی سنگ است، سه‌تار خراب است، تکلیف ناانجام است، سکوت را شکستند، چه کنم؟ گفت یادت رفته کی هستی؟ گفتم امینم. گفت تو مردی شده‌ای برای خودت. بستنی با صبر آب می‌شود. سه‌تار با تخصص درست می‌شود. تکالیف با حوصله انجام می‌شوند. صاحبخانه می‌میرد. گفتم من خسته‌ام. گفت جدیدن صبح‌ها زود بیدار می‌شوی. گفتم بله آقا جان. سحرخیز شدم. مثل شما. گفت می‌دانستم خون من هم در رگ‌هایت جاری‌ست. گفتم آقا جان تو حداقل 150 تا نوه داری. اصلن به من فکر هم می‌کنی؟ گفت به تو بیشتر از همه فکر می‌کنم. گفتم دروغگو می‌رود جهنم. گفت من بهشتی‌ام، وگرنه اجازه نمی‌دادند بیایم داخل آیینه‌ی تو. گفتم تکلیف چیست؟ گفت یادت رفته کی هستی؟ گفتم من معماری بشو نیستم آقا جان. کار من نیست. گفت منظورم آن نیست احمق. گفتم بله، یادم رفته. گفت اگر یادت رفته که هستی، پس من را هم فراموش کردی. گفتم حقیقتن زیاد بهت فکر نمی‌کنم. گفت همه چیز درست می‌شود. گفتم همه چیز؟ گفت آره، همه‌ی چیزهای کوچک و بزرگ درست می‌شوند. گریه کردم. گفت گریه نکن. اشک‌هایم را پاک کردم. فین فینم راه افتاد. گفت سرت را بالا بگیر. سرم را بالا گرفتم. گفت برو برای آنچه که هستی بجنگ. گفتم چشم آقا جان. غیب شد. من ماندم و آینه و اتاق و صدای جابه‌جا کردن صندلی‌های صاحبخانه. بلند شدم. آخرین قطرات اشکم را پاک کردم. پریدم هوا و فریاد زدم آسمان مال من است و وقتی دوباره به زمین رسیدم پاهایم محکم به زمین خورد و صدای گرومپ بلندی داد. دوباره پریدم و صدای گرومپ بلند. یعنی خارت را گاییدم صاحبخانه. رفتم آشپزخانه، بستنی را بیرون آوردم و انداختم داخل آب گرم. یخش باز شد. خوردمش. با چاقو به جان سه‌تار افتادم و شیطانکش را گشاد کردم که سیم‌ها در نروند. وقتی درست شد روی دو تا پایم نشستم و با مشت به سنیه‌ام گوبیدم و صدای گوریل درآوردم.

مشق‌هایم را ننوشتم.