دارم داد میزنم که بتوانم حرفم را راحتتر
بگویم. چون راستش را بخواهید پدر ما اینطوری است و هیچوقت نمیتواند در مورد
احساسات خودش نسبت به خودش و نسبت به دیگران حرف بزند. یعنی حرف زدن یکجورهایی مرگش
است. و ما هم پسر ِهمان پدر هستیم و ما را هم همینطوری تربیت کرده و ما هم وقتی
میخاهیم حرف دلمان را بزنیم، انگار میخاهیم با چکش بکوبیم روی تخمهایمان.
خیله خب. به قول معروف تند و سریع قال قضیه را
بکن. قضیه شما هستید. بله. شما. همین شمایی که این نامه را دست گرفتهاید. ساده و
راحت بگویم که شما بسیار زیبایید. شما در حد این جوانهی درخت لیمو شیرین من
زیبایید. شما جلوهی خداوند در طبیعتید. نگاهتان و فرم کلهی پوکتان وقتی که مقنعه
به سر میکنید کافیست که آدم دامن از کف بدهد. وقتی حرف میزنید انگار نسیم بهاری
بیخ گوش آدم ترانههای محلی میخاند. وقتی میخندید انگار الماسهای آفریقای جنوبی
از دهان و چشمان باریکتان استخراج میشوند و انگار ایران آزاد است. انگار چمنها
مثل همیشه سبزند و گونها میتوانند بروند مسافرت و ماژیکها دیگر بوی بد الکل
ندهند. با خندهی شما تحویل موقتها میتوانند شیرینترین اتفاق زندگی باشند. و
اینها را از ته دل میگویم که به همین میز چوبی خاهرم که الان مال من شده قسم میخورم
تا به حال نشده با این شور حرفی بزنم و از ته دل نباشد. شما خیلی برایم باارزشید.
از فرش کف اتاقم، از دشک گلگلی، از این دستمال کاغذی که وصل کردهام به کمدم، از
این اختراعاتی که انجام دادهام، از همهی چیزهایی که بازآفرینی کردهام، از تمام
خطهایی که نوشتهام و خطهایی که کشیدهام باارزشترید که شما فرش کف اتاق پروردگار
و دشک گلگلی پروردگار و دستمال کاغذی وصل شده به کمد پروردگار و اختراع
پروردگارید. شما بهترین چیزی هستید که آدم احمق و کوتاهفکری مثل من نه تنها میتواند
داشته باشد، بلکه میتواند حتا آرزو کند. خدا مرا ببخشد. نمیدانم چه خیر بزرگی
کردهام که شما را به من داده است. یا شاید این امتحانی الهیست که امتحان الهی
مخصوص ابراهیم و اسماعیل و موسی و مسیح و محمد نیست و هرکس امتحان الهی خودش را
دارد. خداوند شما را به عنوان باغچهای برای من فرستاده. شما باغچهی زندگی منید.
نه تنها من، این درخت ناقابل، در شما کاشته شده، بلکه تمام گلهای زیبای زندگی من
در شما کاشته میشوند. خاکی که شما را ساخته از هر مادهای مقدستر است. هیچ گل و
گیاهی، هیچ فتوسنتز و میوهای و هیچ سبزی و تازگیای بدون شما در این زندگی اتفاق
نخواهد افتاد. نمیخاهم و نمیتوانم زیبایی شما را توصیف کنم. در آن تاریکی و در
آن حالت ذهنی، غایت هنرمندی پروردگار را در شما دیدم. دیدم که گِلبازی پروردگار
چگونه میتواند تمام محاسبات ذهنی را برهم زند. از کجا میشود شروع کرد؟ از مجموعه
رشتههای قهوهای رنگ بالای سرتان و آنطور که داخل هم بافته شده یا آویزانند، یا
از وقتی که دندانهایتان را بر لب پایین میفشارید یا از لایهلایه بافت پوستی که
روی گردنتان کشیده شده. یا باید از طنازی شما بگویم که اینچنین همه چیز را
به تخمتان میگیرید و خودتان میدانید که شاهکار هنری بیبدیل خلقتید. هروقت کسی
که درونش زیباست چشمانش را باز میکند، تمام زیبایی درونش به دنیای خارج شلیک میشود
و هرقدر که چشمانش باریکتر و بستهتر باز شوند، شدت و نفوذ این شلیک بیشتر میشود.
من سوراخ ِ زیباییهای درون شما هستم. و چقدر در برابر همهی اینها ناتوانم. مثل یک نوزاد که
نمیتواند اینهمه عجایب اطرافش را درک کند و در انتها گریهاش میگیرد. من هم
گریه کردم. من داخل سینهام گریه کردم. به جان علی آتشی گریه کردم. وقتی که داشتم
میرقصیدم گریه کردم. وقتی که داشتم سیبزمینی سرخشده میخوردم و کنار وکیلآباد
راه میرفتم گریه کردم. وقتی که کش شلوارتان را میکشیدم و ول میکردم گریه کردم.
کاش پروردگار وقتی زیباییها را انقدر بزرگ میآفرید، مغز ما را هم همانقدر بزرگ
میآفرید تا درکشان کنیم. کاش زیباییها را با ترحم بیشتری میآفرید و اجازه نمیداد
انقدر بیرحمانه دلمان را پاره و مغزمان را خورد کنند.
خدا من را ببخشد. بهخاطر همهی ناشکریهایی که
در برابر این همه زیبایی میکنم و همهی نفهمیهایی که از خودم نشان میدهم. خدا
همهی ما را بهخاطر تمام ثانیههایی که بهجای پرستیدن باغچههایمان، غم و غصههایمان
را پرستیدیم ببخشد.