وقتی که از دور خنده ت را میبینم مثل این است که یک یخچال پر از بستنی بهم داده اند. وقتی که نزدیکتر میشوی و چشمانت واضحتر میشوند دیگر دوست ندارم جای دیگری را نگاه کنم. یعنی قبل از اینکه واضحتر شوند هم دوست ندارم جای دیگری را نگاه کنم ولی مجبورم، چون ادم بلخره باید به یک چیزی نگاه کند. تو زیباترین چیزی هستی ک لمس کرده م یا دیدم یا چشیده م یا بوییده م. از آن فومهایی ک داخل بند کیف میگذارند هم لطیفتری و از آسمان سیاه با نقطه های سفید هم زیباتری و از لیمو شیرینی ک دارد تلخ میشود هم خوشمزه تری و از بوی باران ک با خاک قاطی میشود هم خوشبوتری. مثل یک واقعیت ک هیچوقت خوابش را هم نمیدیدم. نقطهی مقابل همهی چیزهایی که در آنها محاطم. این خانهی احمقانه و این اتاق تخمی که کمدش جلوی پنجرهاش را گرفته و این صاحبخانهی پیر عوضیمان با آن زن زشت و بدریختش که از عمر کثیفش هیچ خیری ندیده و امیدوارم نبیند. من از پدر و مادرم هم دلخورم، یا اگر الان ازم بپرسند از جفتشان بدم میآید، از زندگی گهم متنفرم، از دانشگاه و اساتید احمقش متنفرم، از زیرگذر کوثر ک رمپ دوچرخه ندارد، از همه ی حرام لقمه هایی که وجودم را قبول نمیکنند یا به نفس کشیدنم احترام نمیگذارند، از آدمهای عوضی و بیسواد و دروغ گو و کثیف و بیمصرفی ک بیست و دو سال بعضی هاشان را هر روز میدیدم و دست کثیف و بوگندوشان را در دستم میفشردم، از عوضی هایی ک جای بقیه را پر کرده ن، از بی پولی، از ساعت هفت بیدار شدن برای رفتن سر کلاس مزخرف یکسری احمق، از گداهایی که چشم تو چشمم میگویند به خاطر خدا کمک کن، از احمقهایی ک برای یک پیتزای بدمزه بیست هزار تومن پول میدهند ولی حاضر نیستند به یک طراح پنج هزار تومن پول بدهند، از فیلمهای مزخرفی ک داخل سینماست، از این نامردهای بی همه چیز که تئاتر وحیدشان را تعطیل کردند، از مردان باغیرت و جاکش ایرانی که غیرتشان جز اینکه کون زنها را پاره کند هیچ فایدهای ندارد، از والیبال ملی، از جمع گرم خانوادگی متنفرم. راستش را بخاهی چیزی نمیماند جز خودم که از خودم هم متنفرم. قبلن هر روز به دیوار اتاقم میگفتم کاش بدنیا نمی امدم. کاش بابا میکشید بیرون و میریخت روی دشک. مثل آن پیرمرد مجرد روستایی با خانه ی دوازده متریش ک بهم گفت "کاش بدنیا نمی امدم" و فک کنم قبل از اینکه من بروم پیشش به باغچه اش یا دیوار کاه گلی اش میگفت. بدون تردید میگفتم کاش بدنیا نمی امدم. چون چیزی برای تردید نبود. چون ریدم روی طعم گیلاس. ریدم روی وقتی ک باد از بین موهایم رد میشوند. ریدم روی حس زیبای آزادی. ولی بعدن هروقت که خاستم بگویم کاش به دنیا نمیامدم تو آمدی جلوی چشمم. میگفتم دنیا هنوز قشنگیشو داره. میگفتم کاش یکی هم وقتی خسته از گهایی ک بهش چسباندن آمد تو اتاقش و نشست جلوی دیوارش تا بهش بگوید کاش به دنیا نمی امدم یه لحظه من می امدم جلوی چشمش، نه اینکه ادامه ندهد و نگوید کاش به دنیا نمی امدم. فقط یک لحظه قبل از این جمله من می امدم جلوی چشمش.
Sunday, November 9, 2014
Monday, September 1, 2014
نامه
حالا که دارم این نامه را
مینویسم اصلن ناراحت یا مضطرب نیستم. اتفاقن احساس خوبی دارم. احساس میکنم فشار
خونم دقیق است و سرحال هستم. هیچ افسردگی ای در من وجود ندار. البته به جز چند
مورد جزئی که اهمیتی ندارد. البته قبلن کسی بود که برایش اهمیت داشته باشد، یعنی
خودم؛ ولی حالا خودم هم به تخمم نیست. راستش بعد از اینکه خوب شرایط را بررسی کردم
به نتیجه رسیدم که باید چطوری و با چه روشی اینکار را کنم. ابتدا یک لیست از
روشهای ممکن تهیه کردم و بعد شروع کردم به ساختن لیستهای جدید از این لیست مادر.
روشهایی که مورد علاقهام بودند، روشهای هیجانانگیز، روشهای سریع، روشهای
کند، روشهای خلاقانه، روشهای غیرعادی، روشهای تمیز، روشهای کثیف و روشهای بدون
درد. روشهای دردناک برایم جالب نیستند. بهاندازهی کافی درد کشیدهام. آخر تصمیم
گرفتم یک روش بدون درد را انتخاب کنم. وقتی آدم میخواهد خودش را بکشد دیگر هیجان
و خلاقیت و تمیزی و نامعمول بودن واقعن مسئلهی مهمی نیست. ولی خب دوست داشتم به
اینجور چیزها هم فکر کنم.
کارهای زیادی هستند که
دوست داشتم قبل از اتمام کار انجام دهم. کارهای خیلی زیاد. مثلن دوست داشتم بروم
محکم بزنم داخل گوش یکی از اساتید و بعد فرار کنم و فرار کنم و فرار کنم تا برسم
به یک استاد دیگر. همینطوری پشت سر هم اساتید را تو گوشی بزنم تا برسم به استاد
آخر و وقتی محکم زدم دم گوشش، بیاستم و بلند بلند بخندم. انقدر بخندم که دیگر
نتوانم آب دهانم را قورت بدم. یا مثلن دوست داشتم قبل از مردنم قیافهی همهی
دخترهایی که من را دوست داشتند ببینم. منظورم وقتی است که من مردهام و آنها دیگر
فرصت بودن با من را ندارند. باید خیلی قیافهی غمگینی داشته باشند. و به آنها هم
بلند بلند بخندم. آنقدر بخندم که دیگر نتوانم آب دهانم را قورت بدهم. ولی خب آدم
وقتی بمیرد دیگر نمیتواند برود سر وقت دخترهایی که دوستش داشتهاند. به دو دلیل:
احتمالن همهی آنها را نمیشناسد و دلیل دوم اینکه آدم وقتی بمیرد دستش از دنیا
کوتاه است. یعنی اینطور به نظر میرسد. یا دوست دارم قیافهی ناراحت پدرم را ببینم.
مطمئنم از مرگم ناراحت خواهد شد. چون یک پسر مرده نمیتواند لیسانس و فوق لیسانس
و دکترا و پاسپورت و ویزا و نظام مهندسی بگیرد. چون که دستش از دنیا کوتاست. و
همانطور که میدانید کسی که دستش از دنیا کوتاست لیسانس و فوق لیسانس و دکترا و
پاسپورت و ویزا و نظام مهندسی گرفتن برایم غیرممکن است. مادرم هم خیلی ناراحت
خواهد بود. در این مورد نمیتوانم شک کنم. چون یک پسر مرده نمیتواند برای مادرش نوه
بیاورد. میدانید که چقدر آدمها دوست دارند نوه داشته باشند. عجیب هم نیست. چون در
پروسهی ادامهی نسل، بچه آوردن کار سختی نیست. یک نفر پیدا میکنید و اسپرمتان را
میریزد داخلش و از آنطرف بچه میگیرید. ولی این انتها پروسه نیست، که ابتدای آن
است. باید او را بزرگ کنید. این هم کار سختی نیست. حالا باید او را متقاعد کنید که
اسپرمهایش را بریزد داخل یک نفر دیگر تا نوه بوجود بیاید. این مرحله مرحلهی سختی
است. ولی اگر بتوانید این یکی را انجام بدهید، بقیهش دیگر در حوزهی وظایف شما
قرار نمیگیرد و میتوانید جلوی مردم سربلند باشید و بگویید من نوه دارم و وظیفهام
را انجام دادهام. حالا میفهمید چرا مادرم انقدر ناراحت است. چون یک پسر مرده یعنی
نوه بی نوه. و این یعنی شکست بزرگ در ادامهی نسل. آدمهای زیاد دیگر از مردنم
ناراحت میشوند. یکی دو تا هم نیستند. دوسدخترم احتمالن خیلی ناراحت میشود. چون
وقتی زنده بودم به اندازهی کافی اذیتم نکرد. آدم مرده را هم که نمیشود اذیت کرد.
آدم مرده هیچ چیزی به تخمش نیست. دوستان صمیمیام هم ناراحت میشوند. چون یکنفر از
کسانی که حاضر بوده به کسشرهایشان گوش کند و مشاهدهگر زندگی تخمیشان باشد کم
شده.
اما اینها برایم مهم
نیستند. اینجا آخر خط است. این نامه را هم برای این ننوشتهام که گریه کسی را در
بیاورم. شما بیمصرفها اگر قرار بود گریه کنید و دل بسوزانید همان موقع که هر روز
از زیر گذر کوثر رد میشدم میآمدید رد شدنم را تماشا میکردید و میگفتید «داداش
تو خیلی خوشتیپی». همین میتوانست من را خوشحال کند. اما من سه سال است که هر روز
از زیر گذر کوثر رد میشوم و هیچکس همچین چیزی بهم نمیگوید. چون شماها واقعن بیمصرفید.
من برای شما مثل دسمال کاغذی توالت بودم که کونتان را باهاش تمیز کردید و بعد هم
انداختید داخل سطل آشغال. حالا این دسمال کاغذی به خودش آمده. اینجا آخر خط است.
خودم را از شر همهی شما خلاص میکنم. خودم را جور خواهم کشت که دستتان به من
نرسد. اصلن دوست ندارم دستان کثیفتان را به جنازهام بزنید. خودم را نابود میکنم.
همین مانده که بگذارم بدنم را بشویید و داخل تابوت بگذارید و بعد سر قبرم بگویید
_آدم خوبی بود.
_بله. آدم خوبی بود. من امیر هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
_من شیدا هستم، از آشنایی با شما خوشبختم.
_بله. آدم خوبی بود. من امیر هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
_من شیدا هستم، از آشنایی با شما خوشبختم.
و بعد بروید دمبال ادامهی
نسل احمقانهتان. شما حروم لقمهها را میشود پیشبینی کرد. همهش به فکر افزایش
تعدادتان هستید. اما نه سر قبر من. نه. من همچین اجازهای به شما نمیدهم. اگر
قدرتش را داشتم جسدم را داخل فضا رها میکردم. جوری که هیچ چیز از بدنم به طبیعت
زمین بازنگردد. چون اگر بازگردد احتمالن یکروز به شکل یک میوهی موز یا یک پسته
درخواهم آمد و شما من را خواهید خورد و و جان خواهد شد در تن شما که باز هم شبیه
خودتان را تولید کنید. شما کارخانههای پستفطرت تولید آدمید. باید بگویم که زندگی
رقتباری دارید. اما آن کسی که زندگی را آفرید، مرگ را هم آفرید. و اگر مسئله
زندگی است، راه حلش مرگ است. من تلویزیون یا میز نیستم که به بودنم تسلط نداشته
باشم. من دنیای کثیف و بوگندوی شما را ترک میکنم. و این نامه، نامهی وداع من با
شماست. لعنت به شما احمقهای بیمصرف. امیدوارم هرچه زودتر مرگ مسئلهی زندگیتان
را حل کند.
]امضا بعلاوهی چند قطره
خون [
Saturday, August 16, 2014
بفرمایید بیسکوییت
بیسکوییت ساقه طلاییام را گذاشتم داخل روزنامه
و گرفتمش بغلم و شروع کردم به راه رفتن: بدون اینکه اینطرف و آنطرفم را نگاه
کنم. سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر از پارک بیرون بروم. وقتی از پارک خارج شدم، به
اولین نفری که رسیدم، به چشمهایش خیره شدم. ایستادم و گفتم
_ ببخشید
_بله؟
_میشه من شما رو به بیسکوییت ساقه طلایی دعوت کنم؟ امروز بچهم بهدنیا اومده.
نگاهی بدی به من کرد و با عجله و ترس گفت
_ ببخشید
_بله؟
_میشه من شما رو به بیسکوییت ساقه طلایی دعوت کنم؟ امروز بچهم بهدنیا اومده.
نگاهی بدی به من کرد و با عجله و ترس گفت
_مرسی آقا. من دیرم شده. خدافظ.
و شروع کرد به سرعت دور شدن. راستش را بخواهید
من بچه ندارم. یعنی بچهای در کار نبود. و نخواهد بود. چون دکتر به من گفت نمیتوانم
بچهدار شوم. نه که فکر کنید اسپرمهایم خراب هستند یا سیستم تناسلیام درست کار
نمیکند. نخیر. من از بچگی شیر مادر میخوردم و بعد هم روغن زرد و با بزها و گاوها
شاخ به شاخ میشدم. یکبار هم یکی ازم پرسید که کدام باشگاه میروم. دکتر به من
گفت من نمیتوانم بچهدار شوم، چون یک احمق عقبمانده هستم و بچهدار شدن برایم بهمنزلهی
بیمسئولیتی است. گفت تو نباید بچهدار شوی، همانطور که پدر و مادرت هم نباید بچهدار
میشدند. سپس حرفهای بد دیگر در مورد شخصیتم زد و گفت که به هیچ دردی نمیخورم و
بچهام در آینده بدبخت خواهد شد. راستش من اصلن از حرفهای دکتر خوشم نیامد. برای
همین وقتی این جملهاش تمام شد دستم را انداختم پشت سرش و سپس سرش را محکم کوباندم
روی میز کارش و انقدر اینکار را کردم تا همهجا را خون گرفت و دیگر نفس نمیکشید.
الان هم خونی که از صورتش پخش میشد روی پیراهنم ریخته و فکر کنم این آقا هم برای
همین ترسیده بود. آدمها زود قضاوت میکنند. مطمئنم اگر صبر میکرد تا برایش توضیح
بدهم این خون چرا روی پیراهن من ریخته و آن دکترِ از خدا بیخبر چه حرفهایی به من
میزده، مرا درک میکرد و بهجای فرار کردن اقدام به دلداری من مینمود. ولی انسانها
همینند. همهش در حال قضاوت و داوری. همه به منافع خودشان فکر میکنند. این قسمت
زندگی اجتماعی را اصلن دوست ندارم. برای همین هم همیشه داخل اتاقم بهسر میبرم و
ترجیح میدهم دیوار را نگاه کنم.
دیشب هم همین اتفاق افتاد. یکی از دوستانم زنگ
زد و گفت بیا کافه همدیگر را ملاقات کنیم. من هم لبیک گفتم و رفتم. وقتی رفتم طبقهی
بالای کافه، چشمم به این دختر مشمئزکننده با آن خال زشت و احمقانهی رو صورتش
افتادم. احتمالن فکر میکند خیلی خال زیباییست. ولی خب نظر من را پرسید زشتترین
خال دنیاست و آن دختر احمق هم جزو زشتترین دخترهای دنیاست. برای همین از دوستم خواستم
تا جایش را با من عوض کند تا این اشتباه خلقت جلوی چشمانم نباشد و بهجایش دیوار
چوبی کافه را ببینم.
خلاصه به نظرم رسید که باید پیراهنم را دربیارم.
چون باعث میشد مردم در موردم قضاوت کنند. پیراهنم را درآوردم و تصمیم گرفتم تا
آخر شب بیسکوییتهایم را با مردم تقسیم کنم. آخر امروز اولین فرزندم بهدنیا آمده
است.
Friday, June 6, 2014
تو زیبا
دارم داد میزنم که بتوانم حرفم را راحتتر
بگویم. چون راستش را بخواهید پدر ما اینطوری است و هیچوقت نمیتواند در مورد
احساسات خودش نسبت به خودش و نسبت به دیگران حرف بزند. یعنی حرف زدن یکجورهایی مرگش
است. و ما هم پسر ِهمان پدر هستیم و ما را هم همینطوری تربیت کرده و ما هم وقتی
میخاهیم حرف دلمان را بزنیم، انگار میخاهیم با چکش بکوبیم روی تخمهایمان.
خیله خب. به قول معروف تند و سریع قال قضیه را
بکن. قضیه شما هستید. بله. شما. همین شمایی که این نامه را دست گرفتهاید. ساده و
راحت بگویم که شما بسیار زیبایید. شما در حد این جوانهی درخت لیمو شیرین من
زیبایید. شما جلوهی خداوند در طبیعتید. نگاهتان و فرم کلهی پوکتان وقتی که مقنعه
به سر میکنید کافیست که آدم دامن از کف بدهد. وقتی حرف میزنید انگار نسیم بهاری
بیخ گوش آدم ترانههای محلی میخاند. وقتی میخندید انگار الماسهای آفریقای جنوبی
از دهان و چشمان باریکتان استخراج میشوند و انگار ایران آزاد است. انگار چمنها
مثل همیشه سبزند و گونها میتوانند بروند مسافرت و ماژیکها دیگر بوی بد الکل
ندهند. با خندهی شما تحویل موقتها میتوانند شیرینترین اتفاق زندگی باشند. و
اینها را از ته دل میگویم که به همین میز چوبی خاهرم که الان مال من شده قسم میخورم
تا به حال نشده با این شور حرفی بزنم و از ته دل نباشد. شما خیلی برایم باارزشید.
از فرش کف اتاقم، از دشک گلگلی، از این دستمال کاغذی که وصل کردهام به کمدم، از
این اختراعاتی که انجام دادهام، از همهی چیزهایی که بازآفرینی کردهام، از تمام
خطهایی که نوشتهام و خطهایی که کشیدهام باارزشترید که شما فرش کف اتاق پروردگار
و دشک گلگلی پروردگار و دستمال کاغذی وصل شده به کمد پروردگار و اختراع
پروردگارید. شما بهترین چیزی هستید که آدم احمق و کوتاهفکری مثل من نه تنها میتواند
داشته باشد، بلکه میتواند حتا آرزو کند. خدا مرا ببخشد. نمیدانم چه خیر بزرگی
کردهام که شما را به من داده است. یا شاید این امتحانی الهیست که امتحان الهی
مخصوص ابراهیم و اسماعیل و موسی و مسیح و محمد نیست و هرکس امتحان الهی خودش را
دارد. خداوند شما را به عنوان باغچهای برای من فرستاده. شما باغچهی زندگی منید.
نه تنها من، این درخت ناقابل، در شما کاشته شده، بلکه تمام گلهای زیبای زندگی من
در شما کاشته میشوند. خاکی که شما را ساخته از هر مادهای مقدستر است. هیچ گل و
گیاهی، هیچ فتوسنتز و میوهای و هیچ سبزی و تازگیای بدون شما در این زندگی اتفاق
نخواهد افتاد. نمیخاهم و نمیتوانم زیبایی شما را توصیف کنم. در آن تاریکی و در
آن حالت ذهنی، غایت هنرمندی پروردگار را در شما دیدم. دیدم که گِلبازی پروردگار
چگونه میتواند تمام محاسبات ذهنی را برهم زند. از کجا میشود شروع کرد؟ از مجموعه
رشتههای قهوهای رنگ بالای سرتان و آنطور که داخل هم بافته شده یا آویزانند، یا
از وقتی که دندانهایتان را بر لب پایین میفشارید یا از لایهلایه بافت پوستی که
روی گردنتان کشیده شده. یا باید از طنازی شما بگویم که اینچنین همه چیز را
به تخمتان میگیرید و خودتان میدانید که شاهکار هنری بیبدیل خلقتید. هروقت کسی
که درونش زیباست چشمانش را باز میکند، تمام زیبایی درونش به دنیای خارج شلیک میشود
و هرقدر که چشمانش باریکتر و بستهتر باز شوند، شدت و نفوذ این شلیک بیشتر میشود.
من سوراخ ِ زیباییهای درون شما هستم. و چقدر در برابر همهی اینها ناتوانم. مثل یک نوزاد که
نمیتواند اینهمه عجایب اطرافش را درک کند و در انتها گریهاش میگیرد. من هم
گریه کردم. من داخل سینهام گریه کردم. به جان علی آتشی گریه کردم. وقتی که داشتم
میرقصیدم گریه کردم. وقتی که داشتم سیبزمینی سرخشده میخوردم و کنار وکیلآباد
راه میرفتم گریه کردم. وقتی که کش شلوارتان را میکشیدم و ول میکردم گریه کردم.
کاش پروردگار وقتی زیباییها را انقدر بزرگ میآفرید، مغز ما را هم همانقدر بزرگ
میآفرید تا درکشان کنیم. کاش زیباییها را با ترحم بیشتری میآفرید و اجازه نمیداد
انقدر بیرحمانه دلمان را پاره و مغزمان را خورد کنند.
خدا من را ببخشد. بهخاطر همهی ناشکریهایی که
در برابر این همه زیبایی میکنم و همهی نفهمیهایی که از خودم نشان میدهم. خدا
همهی ما را بهخاطر تمام ثانیههایی که بهجای پرستیدن باغچههایمان، غم و غصههایمان
را پرستیدیم ببخشد.
Friday, May 30, 2014
عاشقا خدافظی نمیکنن
صدای تنهایی میآد تو اتاقم. میگه سلام
بفرمایید چایی بخوریم با هندوانه. ولی آقا این صد تومنیه افتاد زمین من خم نشدم
ورش دارم. از حسودیه. ینی قبول دارم که از حسودیه. حسودی هم داره. همه چیز مال
بقیهست. به قرآن راست میگم. همه چیز مال بقیهست. پول مال بقیهست. ماشین مال
بقیهست. دوسدختر خوب مال بقیهست. شهرت و قدرت و کدورت و حماقت و سعادت هم مال
بقیهست. حتا یه دوچرخهی خوب که ترمزش صدای گودزیلا وختی موشک میخورد بهش نده هم
مال بقیهست.حالا من توجیه میکنم همهش. بله. راه دوره. خونه تنگه. ما آدمای
اخلاق مداریم. ما دزدی نمیکنیم. ما تقلب نمیکنیم. ما شیر سویا میخوریم. ما سوار
ماشین بابامون نمیشیم. ما با دخترا تو خیابون دوست نمیشیم. حتا تو گالری. اون
اوایل که اومده بودم مشهد خیلی تنهاتر بودم راستش. دمبال دوست میگشتم. اینور و
اونور نداشت. میرفتم تو گالریها دمبال دوست. کارا که همه کسشر بودن از اول. سالی
یه نمایشگاه خوب بود. میرفتم تو نظر ملتو میپرسیدم. بعضی وختام که هنرمندی که
نمایشگاه گذاشته بود همسنهای خودم بود باش صبت میکردم و دوست میشدم.راستش از
آدمای دور و ورم آبی گرم نشد. اون اوایل رو عرض میکنم. خلاصه که از همون اولشم
همه چیز مال بقیه بود. ینی از همون اولی که هرجا بودم. گمبد بودم. اینجا بودم. آقا
ما همیشه متوسط بودیم. همیشه تو جیبمون انقد پول داشتیم که خم نشیم این صد تومنیه
رو ورداریم. ولی هیچوخت انقدم پول نداشتیم که برا کسی صد تومنی بندازیم رو زمین. همه
چیز مال بقیه بوده.من از خودم ناراحت نیستم. از دست خودم شاکی نمیشم وختی حسودی
میکنم. احساس میکنم حقمه که حسودی کنم. اگه حسودیم به عصبانیت بکشه هم ناراحت
نمیشم. چون فکر میکنم لیاقتشو داشتم، ولی نداشتمش. حسودی داره. شما ملاحظه
بفرمایید. عصبانیتم داره. درسته. نباید آدم ناراحت بشه. خیلی وقت بود که زوربای
یونانی رو خوندم. خیلی وقته که رباعیات خیامو کم و بیش حفظم. که یاد بگیرم ناراحت
نباشم. بگم به تخمت داداش. ولی خب نمیشه. میشه. به این سادگیا نیست. باید پیرهن
پاره کنی. باید چن بار با کله بری تو کون غم. بعد که کلهی آغشته به گهت رو از توش
درآوردی و رفتی خودتو تمیز کردی بعد دیگه از اون سوراخ گزیده نمیشی. آره آقا.
حقمه ناراحت شم. خیلی خندهداره آقا. حسودیم میشه. بدم حسودیم میشه [میخندم].
ناراحت شدم به روم آورد. میتونست خفه بمونه و نگه. مثه اینه که یکی گرسنه باشه،
چیزی هم نداشته باشه بخوره، بهش بگی من ظهر ناهار رستوران دعوتم. نکنین این کارو.
خفه بمونین.
با جوهر و قلم مو میخاستم ازش چاپ بگیرم. جوهر
ریختم روش. ولی بعد که افتاد زمین دیگه خم نشدم ورش دارم. خونهی تو که بودم خم میشدم.
همیشه آبمیوه داشتی میآوردی میخوردیم. همیشه تو جمع نبودی.عرق پیشونیتو با پشت
دستت پاک میکردی. بهت گفتم سلام. گفتی سلام. سلام سلامتی نیاورد. پول پول نیاورد.
هرچی مونده بود همین بود که الان رو میز بود. گفتم خدافظ. نگفتی خدافظ. چون عاشقا
خدافظی نمیکنن.
Friday, May 2, 2014
خلق خدا را رها کنید
وقتی که کنکور میدادم فکر میکردم به معماری
علاقه دارم. لازم نیست زیاد در موردش سخنرانی کنم. حالا که سه سال گذشته میبینم
از سر و تهام هیچ معماری درنمیآید. هیچکدام از استعدادها و علایقم دور و بر
معماری نمیچرخند. نه تنها این، که از معماریها و اساتید معماری و کتابهای
معماری هم خوشم نمیآید. خیانت سیستم آموزشی است، یا خودم اینطوری هستم، یا هرچیز
دیگری را نمیدانم. ولی این اتفاقی است که برای من افتاده. و برای خیلیهای دیگر
هم افتاده. لازم است بیایید دانشگاه ما تا ببینید اکثر بچهها علاقهای به رشتهشان
ندارند. یعنی نه قرار است وقتی لیسانس میگیرند، لیسانسشان برایشان نان شود، و نه
عاشق رشتهشان هستند که دل به دریا بزنند و دنیا را تکان دهند. هیچچی. صفر. و اینجاست
که آدم ناراحت میشود. یعنی غمگین میشود. یعنی فردا که قرار است برود سر کلاس به
زمین و آسمان فحش میدهد. بعضیها تو دلشان فحش میدهند. بعضیها تو فیسبوکشان.
بعضیها توییتر.
حالا این را نمینویسم که وضعیت را شرح دهم. این
متن یک متن همدردی نیست. این یک تهدید است. یک فحاشی بیرحمانه است. آدمی که
آیندهش مشخص نیست، یا اگر هست ازش بدش میآید، باید لحظهی حال را با چنگ زدن به
چیزهای مختلف تحمل کند. میخواهیم از کلاسی که فردا داریم فرار کنیم. یکی میرود
پارک سیگار میکشد. یکی با دوستش میرود کافه. یکی فیلم نگاه میکند. یکی تو فیسبوک
میچرخد. یکی یکبار بیشتر جق میزند. یکی آرسنال را دنبال میکند. یکی اسمس بازی
میکند. خود من علاوه بر همهی اینهایی که گفتم، سعی میکنم لوبیا بکارم. یا
گلدانهایم شخم بزنم. یا یک هفته تلاش میکنم دانهی لیمویی که داخل گلدان کاشتم
جوانه بزند. یا با چوبهای آت و آشغال قفسه برای کتابهایم بسازم. یا هر روز چینش
اتاقم را عوض کنم. یک روز تختم را ببرم بیرون و دشک طبی بخرم. یک روز میز گرد
بیاورم تو اتاق. فردایش با قوطی آلمینیومی دو سانتی و پیچ و مهره برای موشی که
قرار است حیوان خانگیام شود قفس میسازم. پسفردا دمبال قیمت شیشه و آیینه و پلیکربنات
میگردم. مسعود با دوربین آنالوگ احمقانهاش عکس میگیرد یا همیشه دارد فملی گای
نگاه میکند. علی همیشه در مورد فلان موضوع توییت میکند. مصطفا دمبال استارتآپ
ویکند و اینجور چیزهاست. برادرم مرغ و خروس نگه میدارد یا کاکتوسهای زشت و به
درد نخور توی باغچهاش میکارد یا با آشغالهایش آتش درست میکند.
اگر اینها نباشد سقوطمان حتمیست. یک قسمت
فمیلیگای یعنی بیست دقیقه را بیخیال آینده بگذرانی. ساختن یک قفسه با چوبهای بهدرد
نخور یعنی یک روز را بیخیال آینده بگذرانی. یک قفس موش درست کردن یعنی دو هفته. و
هرکار دیگری که ما بیهدف میکنیم.
من وقتی داشتم توی این گلدانهای کوچک دانهی
لیمو میکاشتم، پدر مادرم یا مسخره میکردند یا میگفتند بیفایدهست و درخت نمیشود
و اگر بشود میوه نمیدهد و اگر بدهد میوهاش فلان است. یا میگفتند این چیزی که
ساختی زشت است. تو که وقت میگذاری یک چیز خوشگلتر بساز. یا وقتی در مورد زندگی
زنبورها کتاب میخانم دوستم میگوید اینها به چه کارت میآیند. یا شاید به مسعود
بگویید احمق جان الان که کسی با نگاتیو و آنالوگ عکس نمیگیرد. ولی اینها متوجه
نیستند. فکر میکنند من لیمو میکارم که پرورش لیمو باز کنم یا زندگیام را روی
لیمو بچرخانم. یا میخواهم با چیزهایی که با چوب و آلمینیوم میسازم نمایشگاه صنایع
دستی بزنم. یا دانشمند ِ زنبور شناس بشوم. ولی اینها همهش بهانه است. بهانه برای
دلخوش و بیخیال قضایا بودن و سرگرم شدن با دانهی لیمو و نگاتیو و مرغ و خروس.
پس دفعهی بعد که دیدید یکی دارد با مغار روی یک
کتری برنجی یک جمله مینویسد، فکر نکنید زده به سرش، احمق است، میخواهد با فروش
این کتری بهعنوان اثر هنری پولدار شود یا حتا عاشق شده. این یک راه نجات بوده
برای زنده بیرون آمدن از یک بعدازظهر سگی.
الان اگر بپرسند دوست داری چهکاره شوی، میگویم متخصص گذارندن بعدازظهرها.
الان اگر بپرسند دوست داری چهکاره شوی، میگویم متخصص گذارندن بعدازظهرها.
Sunday, April 27, 2014
قربانیان استخر
ما هفتهای سه بار یا حتا دو بار یا اگر بیشتر
وقت داشته باشیم یکبار با مسود به استخر میرویم. شاید شما فکر کنید ما شناگران
ماهری هستیم ولی متاسفانه این تفکر، تفکر غلطی است. من به کل شنا بلد نیستم. مسعود
هم که عقل ندارد، در نتیجه شنا بلد بودن یا نبودنش فرقی نمیکند؛ در نتیجه فرض میکنیم
شنا بلد نیست. چون ممکن است وسط شنا کردن این فکر به ذهنش برسد که غرق شدن تجربهی
جالبیست و خودش را غرق کند. برای همین همیشه باید یکی مراقبش باشد.
ِاندفه که رفتیم استخر من چند دقیقه دیرتر رسیدم
و مسعود داشت ساعتش را نگاه میکرد که درواقع ساعت من بود که دفعهی قبلی خانهشان
جا گذاشته بودم. خودش را به ناراحتی و دلخوری زده بود و زیر لب حتا چیزی نمیگفت.
وقتی رفتیم داخل استخر مثل همیشه مسعود رفت قسمت عمیق و من رفتم جایی که آدمهای
سطحی مثل خودم میروند. حالا میخواهم به شما بگویم چطوری میتوانید شنا
یادبگیرید. اولین قدم این است که روی آب بمانید. تکنیک اول روی آب ماندن این است
که با دستهایتان به سمت پایین فشار بدهید تا خودتان بالا بروید. و سپس همین کار
را با پاهایتان بکنید. من داشتم اینها را تمرین میکردم و اکثر ناموفق بودم. چون
در یاد گرفتن، چه شنا باشد چه هر چیز دیگری، استعداد بسیار پایینی دارم یا به قولی
کودن هستم.
چند دقیقه به همین تمرین کردنها گذشت. یکهو
صدای جیغی آمد. اینور آنور را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. فک کردم خیالاتی شدم.
اما دوباره صدای جیغی آمد و اینبار طولانیتر و رساتر. دیدم قیافهی همه طوری است
که انگار صدا را شنیدهاند. صدای جیغ سوم که آمد همهی غریق نجاتها به قسمت
عمیق هجوم آورند. دو سه تاشان لباسها را کندند و پریدند داخل استخر. صدا قطع شد.
بعد از چند لحظه دوباره صدای جیغی آمد. ولی اینبار از سمت کمعمق استخر. غریق
نجاتها که همه پریده بودند داخل آب، حالا یکی یکی داشتند خارج میشدند و به سمت کم
عمیق میدویدند. جیغ دوم هم از قسمت کمعمق به هوا برخاست. یواش یواش صدای جیغها
زیاد شده بود و ملت یکی یکی به زیر آب کشیده میشدند. من سرم را بردم زیر آب تا
ببینم زیر آب چه خبر است. یک موجود، تقریبن به اندازهی دانشکدهمان، داشت ملت را یکی
یکی با دستهای زشت و پولکدارش به سمت خودش میکشید و یک لقمهی چربشان میکرد.
این را که دیدم، بعد از شاشیدن داخل آب، به زحمت از استخر بیرون آمدم و به سرعت به
سمت خروجی دویدم. ناگهان یاد مسود افتادم. ایستادم و رو به استخر داد زدم «مسود...
مسود...». پیدایش نبود. رفتم قسمت عمیق و داد زدم «مسود... مسود...» ولی باز هم
جوابی دریافت نکردم. هیولای پولکدار سبز-آبی داخل استخر همینطور داشت قربانیهایش
را با خرطوم درازش به سمت خودش میکشید. اصلن اعصاب نداشت. برایش فرق نمیکرد
قربانیاش مسلمان است یا کافر. دانشجو یا استاد. مهندسی مکانیک میخواند یا ادبیات.
لیسانس یا فوقلیسانس. جوان یا بزرگسال. فقط میخورد. البته از قیافهاش ملوم بود
که جنسیت برایش فرق میکند. یعنی اینطور به نظر میرسید که ترجیح میداد
دانشجویان دختر را قورت بدهد. ولی احتمالن بهش اطلاعات نادرست داده بودند. چون امروز
روز فرد بود و خبری از دخترهای باکرهی دانشجو نبود. جالب اینجاست که اگر روز زوج
بود، آنوقت برایش فرق میکرد که قربانی دانشجو است یا استاد. چون هیچ هیولایی
علاقه ندارد اساتید پا به سن گذاشته و اخمو و گوشتتلخ دانشگاه فردوسی را بخورد.
همچنین فرق میکرد که از دانشجویان سیبیلو و مقنعهدار مکانیک باشد یا دانشجویان
بزککرده و تراشیدهی ادبیات انگلیسی. بگذریم. هیولا تقریبن همه را قورت داده بود
ولی مثلاینکه هنوز سیر نشده بود. از استخر بیرون آمد. شرشر ازش آب میچکید و لحجهی
خاصی هم داشت وقتی که در حال قورت دادن یک دانشجوی خودپسند معماری فریاد زد «This is a message from God».
من واقعن نمیدانستم چهکار کنم. اول به خودم فحش دادهم که بهخاطر یک سیاهپوست
مثل مسعود برگشتم داخل استخر. بعد دور و برم را نگاه کردم و تابلوی «اتاق غریق
نجات» را دیدم. دویدم داخل اتاق. اتاق را برانداز کردم. هیچ اسلحهی کوسهکشی یا
تانک آبپاشی داخل اتاق نبود. این شد که لباسهای روی جالباسی را از روی جالباسی
پایین انداخت و جالباسی به دست برگشتم کنار استخر. جالباسی را همچون نیزه در دست
گرفتم و به سمت هیولای خرطومدار بزرگ دویدم. وقتی نزدیکش شدم جالباسی را پرت کردم
و جالباسی خورد به چشمهایش. اعصابش خورد شد و با همان لحجهی تخمیاش گفت «You are dead my friend».
بهش گفتم «Im not your friend,
you piece of horseshit» و او گفت «Watch your language man»
ناگهان هیولا تقلیل حجم یافت و هی کوچک و کوچکتر شد و کوچکتر و کوچکتر و کوچکتر
تا ایناینکه شد اندازهی مثلن یک خانهی دو طبقهی 150 متری. و بعد کوچتر و
کوچکتر شد تا شد مثلن اندازهی یک درخت چنار. و باز کوچکتر شد تا شد اندازهی یک
مینیبوس و باز کوچکتر شد تا شد اندازهی یک کمد و باز کوچکتری شد تا شد اندازهی
یک انسان. درواقع یک انسان شد و آن هم کسی نبود جز مسود. با همان لحجهی تخمیش
گفت «بریم خونه رفیق؟ ساعت هفت و نیم شده». با هم از استخر درآمدیم و خودمان را خشک
کردیم و کفشمان را واکس زدیم و سوار دوچرخه شدیم و رفتیم خانه.
توی راه، سوار دوچرخه که بودیم، ازش پرسیدم «اون
همه آدمو کشتی که چی بشه؟»
گفت «به امید دنیایی که نیازی به این کارا نباشه.»
گفت «به امید دنیایی که نیازی به این کارا نباشه.»
Thursday, April 24, 2014
لوله
بهت قول دادم اگه با دوسپسرت بهم بزنی دوسپسرت
میشم ولی تو حتا منو نمیشناختی برای همین شالگردن و روسریتو ورداشتی و رفتی تو
خیابون زیر باران شمشادای سبز خیسو دست زدی بعدم رفتی کافه با دوسپسرت که مدل موهاش
مثل مدل موی همهی پسرای این مرز بومه و لباس مردونهی تنگ و شلوار فاق کوتاه
میپوشه و از هنر و ادبیات نه تنها این مملکت بلکه هیچ مملکتی هیچی حالیش نیست و از
اینها گذشته هیچ بویی از علم و تکنولوژی نبرده و تو همیشه احساس میکردی که علم و
هنر از هم جدا نیستند که علم یکجور هنره که ما از مکانیزمش خبر نداریم و هنر یکجور
علمه که هنرمند همه چیزشو غریزی انجام میده و با همهی تزهای کسشری که تو مغزت
میگذشت من بهت قول دادم اگه با دوسپسرت بهم بزنی من دوسپسرت میشم. یه روز که داشتی
میرفتی بیرون که با دوسپسرت بستنی بخوری تو پیاده رو دیدمت اومدم جلو بهتون سلام
کردم بهت جلوی دوسپسرت گفتم اگه با دوسپسرت بهم بزنی دوسپسرت میشم ولی تو بازم
خندیدی و به دوسپسرت گفتی این خیلی آدم احمقیه و منم اونجا برات یه شعر کوتاه
خوندم
اگه با
دوس
پسرت
به
هم
به
زنی
من دوسپسرت میشوم
نه که فکر کنی دکلمه کردم نه ساز دهنیمو درآوردم
و این ترانه رو با موسیقی همراه کردم و دوسپسرت شروع کرد به خندیدن و بهم گفت رفیق
تو خیلی باحالی منم بهش گفتم من رفیق تو نیستم من دشمن توام من ترجیح میدم سرت
بالای گردنت نباشه عوضی ترجیح میدم وقتی زیر یه سقف کامپوزیت نشستی زلزله بیاد و
روی سر بیمغزت بیوفته فرداش یا پسفرداش (یادم نیست دقیقن) کنار پارک ملت تنها
داشتی درختا رو نگاه میکردی که اومدم جلو بهت گفتم سلام تو رفتی جلو جلو انگار نه
انگار منو دیدی منم عصبانی شدم و به رانندههای اتوبوس فحش دادم ولی اونا هم انگار
نه انگار که من وجود دارم هیچ توجهی بهم نکردن اونجا فک کردم شاید وجود ندارم برای
همین با سرعت رفتم به سمت یه درخت به این امید که ازش رد بشم ولی محکم خوردم بهش و
افتادم زمین و وقتی بیدار شدم دیدم پنجرهی اتاقم بازه و بارون داره میریزه روی
میز گرد کنار پنجره ولی پنجره رو نبستم چون هوا خیلی مرطوب و دوستداشتنی بود و
احساس کردن ستارهی درخشان در آسمان شب هنر ایران هستم ولی وقتی نگاه کردم به شاسی
ها و مدادها و قلم موهایی که خیلی وقته بهشون دست نزدم چون هیچچی بلد نیستم که
بخام بهشون دست بزنم خیلی ناامید شدم و زدم زیر گریه و اشک و بارون با هم قاطی شد
و خیلی فضا غمبار شد اومدم تو کوچه دیدم تو داری زنگ میزنی ورداشتم قبل از اینکه
بگی سلام بهت گفتم اگه با دوسپسرت بهم بزنی دوسپسرت میشم که گفتی امین دوسپسرم
مرده گفتم چی گفتی مرده گفتم چی گفتی مرده گفتم خب چه بهتر الان میتونم دوسپسرت
بشم که زدی زیر گریه و اشک و بارون با هم قاطی شد و فضا از اون چیزی که بود غمانگیزتر
شد بهت گفتم غصه بخور چون هیچچی درست نمیشه و دوسپسرت مرده و زنده نمیشه و این
خیلی حرفه و باید غصه بخوری چون اینکار خیلی منطقیه که بهم گفتی خفه شم
Subscribe to:
Posts (Atom)