Sunday, January 11, 2015

اقبال لاهوری

فکر کردم با کوتاه کردن موهایم بهتر میتوانم اوضاع را کنترل کنم. از آن فکرهای احمقانه که آدم برای امیدوار شدن میکند. بلند شدم و شلوارم را هم درنیاوردم، رویش یک شلوار بیرونی پوشیدم و کاپشنم را برداشتم. یک سلمانی دو تا کوچه پایینتر بود که میتوانستم آنجا بروم ولی خب فکر کردم هشت هزار تومن پول زیادیست ک بخاهی به یکی بدهی موهایت را قیچی کند. البته درنظر داشتم که آن بدبخت هم زن و بچه دارد ولی خب گه خورد زن گرفت و بچه آورد و حالا برای اینکه بچه ش را بفرستد مدرسه مغزش را با کسشر پر کنند دارد از من هشت هزار تومن میگیرد. منی که نه زن دارم نه بچه و برای،زنده ماندن باید با یکسری احمق سر و کله بزنم. این شد که فکرم رسید تا سوارقطار بشوم و بروم اقبال لاهورییادم است چند وقت پیش که از آنجا رد میشدم یک سلمانی دیدم که نوشته بود اصلاح مو فقط سه هزار تومن. گفتم از اینجا تا آنجا پونصد، سه تومان اصلاح، پونصد برگشت که میشود چهار تومن و این وسط چهار تومن هم صرفه جویی میکنم. اینجا بود که حتا فکر بهتری به ذهنم رسید. جای اینکه سوار قطار شوم، سوار اتوبوس می شوم و چهارصد تومان هم اینجا سود میکنم.
رفتم سمت ایستگاه اتوبوس و منتظر یازده شدم. آمد. درش را با صدای پستی باز کرد، سوار شدم و راه افتاد. اقبال دو سه کیلومتر بالاتر از خانه مان بود. منتها خیابان خیلی خلوت بود و سریع رسیدم. از پله های زیرگذر که پایین رفتم سلمانی جلویم بود. اما اتفاق وحشتناکی افتاده بود. تابلوی اصلاح موی سر فقط سه هزار تومانش را برداشته بود. طوری که کسی نفهمد طول زیرگذر را قدم زدم و سعی کردم تابلو را پیدا کنم. احساس کردم جایش را عوض کرده، ولی نبود. رد شدم تا رسیدم داخل راهروی زیرگذر، که دیگر کسی از داخل آرایشگاه بهم دید نداشت.
- نابغه. تابلوشو ورداشته.
-
حالا چیکار کنیم؟
-
نمیدونم. تابلوشو ورداشته.
-
میدونم تابلوشو ورداشته. از اونور مشهد اومدی اینجا.
-
میدونم از کجا اومدیم. خودم باهات بودم احمق. میگم تابلوشو ورداشته.
-
ما که این همه راهو اومدیم. ممکنه همون تعرفه ی تابلوش باشه. شاید تابلوش کثیف شده، یا موریانه ها خوردنش.
-
فک کنم باید بریم. اگه برگردیم همش ضرره.
برگشتم. یکطوری رفتار کردم انگار که دارم از آنطرف وکیل آباد میام. در را باز کردم. یک سلمانی گرد بود که دو تا صندلی داشت و دو تا آینه. یکنفر در حال اصلاح بود و یکی رو صندلی منتظر بود نوبتش بشود. سلام کردم و نشستم.
همانطور که منتظر بودم و دیوارها را نگاه میکردم چشمم به یک کاغذ افتاد که رویش قیمت نوشته بودند. اما خیلی ریز بود. چشمهایم را تنگ کردم که شاید ببینم.
- چی نوشته؟
-
نمیدونم. دیده نمیشه. جدول کشیده.
-
بالاش نوشته بسمی تعالی.
-
خدا رحم کنه.

اصلاح نفر اول تمام شد. بلند شد و لباسش را تکاند و خودش را در آینه نگاه کرد. نفسم داخل سینه حبس شد. برگشت. پرسید چقدر تقدیم کنم جناب؟ گفت قابل نداره. گفت خواهش میکنم. گفت هیچی. گفت یعنی چی؟ گفت پول نمیخاهم. بذار بزنم تو گوشت. گفت یعنی چی آقا؟ گفت پول نمیخام. بذار به جاش بزنم تو گوشت. بدون هماهنگی زد تو گوش طرف. طرف هم هیچی نگفت و رفت. فکر کردم الان است که نفر بعدی فرار کند. اما با کمال تعجب بلند شد و نشست روی صندلی. موهایش را کوتاه کرد، بلند شد، تو گوشی اش را خورد و رفت. شوکه شده بودم. آرایشگر به من نگاه کرد و گفت بفرمایید. بلند شدم. کاپشنم را درآوردم، نشستم، اصلاح شدم، تو گوشی خوردم و رفتم.