امروز صبح بعد از دوازده ساعت خوابیدن (یا بیشتر) بیدار شدم و صبحانهام را خوردم و رفتم دانشگاه برای حضور در کلاس ِ کارگاه مصالح. علت این دوازده ساعت خاب، شببیداری ِ پریشبم بود بهخاطر تحویل موقت پروژهی طرح ِ یک. اما امروز صبح که بیدار شدم (بعد از دوازده ساعت دوری از واقعیت) دوباره آن احساس کرختی ِ زشتی که هرچند وقت یکبار بهش مبتلا میشوم به من حمله کرد و نوک تیز نیزهاش را روی نوک صورتیِ پستانهایم فشار داد. احساسی که باعث میشود موبایل اچتیسی قدیمیام را بیشتر درک کنم. وقتی سه سال پیش این موبایل خوشگل و باحال را خریدم، کارهای خارقالعادهای برایم انجام میداد که باعث میشد بهش بگویم آفرین پسر. ولی بعد از سه سال، باتری ِ خستهاش اجازه نمیدهد همان کارهای قدیمی را بکند؛ چه برسد به رقابت با گوشیهای جدید ِ تازهنفس ِ آندرویدی یا این کسشرهایی که اپل تولید میکند. احساسی که باعث میشود فکر کنی کارهایی که تا چندوقت پیش میتوانستی بکنی دیگر ازت برنمیآیند و کارت تمام است. مثل یک گیجی/خستگی ِ بسیار زیاد ِ یک جام ِ دِگر بگیر و من نتوانمی. بعد آدمهای دور و اطرافت را نگاه میکنی و احساس حقارت و ضعف زیادی وجودت را فرا میگیرد. یک لحظه نگاه میکنی و خودت را با آنها مقایسه میکنی و در تک تک ِ مقایسهها شکست میخوری. ینی یکطور میشوی که به قدرتهایی که داشتی شک میکنی و فکر میکنی که احتمالن شانسی بودهاند و درنتیجه تو فقط یک آدم خوششانس ِ بیعرضهای.
هروقت همچین مشکلی پیش میآید و نمیگذارد من همان آدمی باشم که باید باشم، دوستانم راه حلهای زیادی از جمله سفر رفتن، استراحت، آب پرتغال، قهوه، عرق سگی، جق زدن یا سکس، خط خطی کردن ِ یک صفحهی سفید و امثالهم میدهند که خب هیچوقت هیچ مشکلی را حل نمیکند. چون در هر صورت وقتی که سفر میروی، استراحت میکنی، آب پرتغال یا قهوه میخوری، جق میزنی یا یکی را میکنی یا از همه بدتر دست به سیاه کردن یک برگهی سفید میزنی، باز هم داری به این مشکل بزرگ فکر میکنی.
هروقت همچین مشکلی پیش میآید و نمیگذارد من همان آدمی باشم که باید باشم، دوستانم راه حلهای زیادی از جمله سفر رفتن، استراحت، آب پرتغال، قهوه، عرق سگی، جق زدن یا سکس، خط خطی کردن ِ یک صفحهی سفید و امثالهم میدهند که خب هیچوقت هیچ مشکلی را حل نمیکند. چون در هر صورت وقتی که سفر میروی، استراحت میکنی، آب پرتغال یا قهوه میخوری، جق میزنی یا یکی را میکنی یا از همه بدتر دست به سیاه کردن یک برگهی سفید میزنی، باز هم داری به این مشکل بزرگ فکر میکنی.
خوشبختانه کلاس ِ صبح تشکیل نشد و من با این
احساس سنگینِ خستگی و گیجی کیفم را برداشتم و با دوچرخه به کتابخانه رفتم. احساس
کردم باید جواب مشکلم را در کتابخانه پیدا کنم. در هر صورت دانشگاه ما کتابخانهی
خیلی بزرگی دارد و دانشمندان بسیار بزرگتری به مشکلات بزرگتر بشری پاسخ دادهاند و
پاسخهایشان را داخل این ساختمان بزرگ نگهداری میکنند. وقتی وارد ِ مخزن شدم
شروع کردم به راه رفتن کنار راهروهایی که دوطرفشان را قفسههای کتاب پرکرده بودند.
اول هر راهرو روی یک تکه کاغذ نوشته بود داخل این راهرو چه کتابهای هست. در قسمت PS،
بالای ادبیاتِ آمریکا، اسم سعدی رحمة الله علیه را دیدم و با خودم گفتم جواب مشکلم
را در حکایتهای این حبهی انگور ِ زبان ِ فارسی پیدا کنم. وارد راهرو شدم و آنقدر
راه رفتم تا رسیدم به قسمت PS که
سعدی با افتخار آن را با گلستان و بوستان و دیوان و کلیات و اینجور چیزهایش اشغال
کرده بود. از بین هزاران نسخهی گلستان که در قفسهی سوم با هم رقابت میکردند،
یکی که از همه گندهتر و قرمزتر بود را ورداشتم و دیدم در پاورقیاش معنی کلمات
دشوار را هم نوشته و بعضن ابیات را هم معنی کرده و پلی زده از ادبیات غنی ِ سعدی
به ادبیات ِ فقیرِ بندهی حقیر.
کتاب را گرفتم بغلم و نشستم روی یکی از میزهای
مطالعه. اولِ کتاب آقای خلیل خطیب رهبر کلی از «استادِ سخن» تعریف کرده (نمیگویم
خایهمالی که به کسی برنخورد) و او را بزرگترین نویسنده و گویندهی ایران دانسته
و گفته «شهد ِ کلام استاد ِ سخن را حلاوتی دیگرست». اولش ناامید شدم چون دمبال شهد
و شکر نبودم و بیشتر میخاستم جباب ِ مشکلم را پیدا کنم. برای همین زودتر به فهرست
کتاب رفتم و متوجه شدم کتاب از هشت قسمت تشکیل شده: «در سیرت پادشاهان»، «در اخلاق
درویشان»، «در فضیلت قناعت»، «در فوائد خاموشی»، «در عشق و جوانی»، «در ضعف و
پیری»، «در تاثیر تربیت» و «در آداب صحبت». دیدم نه علاقهای به سیرت پادشاهان
دارم، نه فوائد خاموشی، نه عاشقم نه پیرم. تربیت و آدابِ صحبت هم به دردم نمیخورد.
برای همین فکر کردم شاید جواب مشکلم را در سیرت ِ درویشان پیدا کنم، چون درویشان
از جمله آدمهایی بودند که علیرغم اینکه چیزی به تخمشان نبوده، آدمهای پرفضیلت
و شاخی محسوب میشدند. برای همین شروع کردم به خاندن ِ باب دوم و همینطور که داشتم
بیشتر با درویشان آشنا میشدم رسیدم به حکایت دهم در مورد فردی که از یعقوب پیغمبر
سوال جالبی میپرسد.
چون سعدی رحمة اللهعلیه مطئنن داستانش را بهتر
از من تعریف میکند خود حکایت را همانطور که برادر خلیل خطیب رهبر نقل کرده، اینجا
مینویسم:
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که اِی روشنگهر پیر ِ خردمند
که اِی روشنگهر پیر ِ خردمند
ز مِصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاهِ کنعانش ندیدی
چرا در چاهِ کنعانش ندیدی
بگفت احوال ِ ما برق ِ جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست
گهی بر طارم ِ اَعلی نشینیم
گهی بر پشتِ پایِ خود نبینیم
گهی بر پشتِ پایِ خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سرِ دست از دو عالم برفشاندی*
سرِ دست از دو عالم برفشاندی*
کتاب را بستم، برگشتم خانه، خابیدم و صبر کردم
تا هروقت لازم بود باز بر طارم ِ اَعلی نشینم و فهمیدم اگر درویش در حالی بماندی،
سر ِ دست از دو عالم برفشاندی.
*: یعقوب در پاسخ میگوید احوال ما درویشان مثل
رعد و برق یکلحظه هست و لحظهی بعد غیب میشود، بعضیوقتها روی گنبد جهان مینشینیم
و همه چیز را میبینیم و بعضی وقتها پشت ِ پای خودمان را هم نمیتوانیم ببینیم.
چون اگر درویش همیشه در حالت ِ خفنیاش میماند دو عالم را ترک میکرد.