وقتی که کنکور میدادم فکر میکردم به معماری
علاقه دارم. لازم نیست زیاد در موردش سخنرانی کنم. حالا که سه سال گذشته میبینم
از سر و تهام هیچ معماری درنمیآید. هیچکدام از استعدادها و علایقم دور و بر
معماری نمیچرخند. نه تنها این، که از معماریها و اساتید معماری و کتابهای
معماری هم خوشم نمیآید. خیانت سیستم آموزشی است، یا خودم اینطوری هستم، یا هرچیز
دیگری را نمیدانم. ولی این اتفاقی است که برای من افتاده. و برای خیلیهای دیگر
هم افتاده. لازم است بیایید دانشگاه ما تا ببینید اکثر بچهها علاقهای به رشتهشان
ندارند. یعنی نه قرار است وقتی لیسانس میگیرند، لیسانسشان برایشان نان شود، و نه
عاشق رشتهشان هستند که دل به دریا بزنند و دنیا را تکان دهند. هیچچی. صفر. و اینجاست
که آدم ناراحت میشود. یعنی غمگین میشود. یعنی فردا که قرار است برود سر کلاس به
زمین و آسمان فحش میدهد. بعضیها تو دلشان فحش میدهند. بعضیها تو فیسبوکشان.
بعضیها توییتر.
حالا این را نمینویسم که وضعیت را شرح دهم. این
متن یک متن همدردی نیست. این یک تهدید است. یک فحاشی بیرحمانه است. آدمی که
آیندهش مشخص نیست، یا اگر هست ازش بدش میآید، باید لحظهی حال را با چنگ زدن به
چیزهای مختلف تحمل کند. میخواهیم از کلاسی که فردا داریم فرار کنیم. یکی میرود
پارک سیگار میکشد. یکی با دوستش میرود کافه. یکی فیلم نگاه میکند. یکی تو فیسبوک
میچرخد. یکی یکبار بیشتر جق میزند. یکی آرسنال را دنبال میکند. یکی اسمس بازی
میکند. خود من علاوه بر همهی اینهایی که گفتم، سعی میکنم لوبیا بکارم. یا
گلدانهایم شخم بزنم. یا یک هفته تلاش میکنم دانهی لیمویی که داخل گلدان کاشتم
جوانه بزند. یا با چوبهای آت و آشغال قفسه برای کتابهایم بسازم. یا هر روز چینش
اتاقم را عوض کنم. یک روز تختم را ببرم بیرون و دشک طبی بخرم. یک روز میز گرد
بیاورم تو اتاق. فردایش با قوطی آلمینیومی دو سانتی و پیچ و مهره برای موشی که
قرار است حیوان خانگیام شود قفس میسازم. پسفردا دمبال قیمت شیشه و آیینه و پلیکربنات
میگردم. مسعود با دوربین آنالوگ احمقانهاش عکس میگیرد یا همیشه دارد فملی گای
نگاه میکند. علی همیشه در مورد فلان موضوع توییت میکند. مصطفا دمبال استارتآپ
ویکند و اینجور چیزهاست. برادرم مرغ و خروس نگه میدارد یا کاکتوسهای زشت و به
درد نخور توی باغچهاش میکارد یا با آشغالهایش آتش درست میکند.
اگر اینها نباشد سقوطمان حتمیست. یک قسمت
فمیلیگای یعنی بیست دقیقه را بیخیال آینده بگذرانی. ساختن یک قفسه با چوبهای بهدرد
نخور یعنی یک روز را بیخیال آینده بگذرانی. یک قفس موش درست کردن یعنی دو هفته. و
هرکار دیگری که ما بیهدف میکنیم.
من وقتی داشتم توی این گلدانهای کوچک دانهی
لیمو میکاشتم، پدر مادرم یا مسخره میکردند یا میگفتند بیفایدهست و درخت نمیشود
و اگر بشود میوه نمیدهد و اگر بدهد میوهاش فلان است. یا میگفتند این چیزی که
ساختی زشت است. تو که وقت میگذاری یک چیز خوشگلتر بساز. یا وقتی در مورد زندگی
زنبورها کتاب میخانم دوستم میگوید اینها به چه کارت میآیند. یا شاید به مسعود
بگویید احمق جان الان که کسی با نگاتیو و آنالوگ عکس نمیگیرد. ولی اینها متوجه
نیستند. فکر میکنند من لیمو میکارم که پرورش لیمو باز کنم یا زندگیام را روی
لیمو بچرخانم. یا میخواهم با چیزهایی که با چوب و آلمینیوم میسازم نمایشگاه صنایع
دستی بزنم. یا دانشمند ِ زنبور شناس بشوم. ولی اینها همهش بهانه است. بهانه برای
دلخوش و بیخیال قضایا بودن و سرگرم شدن با دانهی لیمو و نگاتیو و مرغ و خروس.
پس دفعهی بعد که دیدید یکی دارد با مغار روی یک
کتری برنجی یک جمله مینویسد، فکر نکنید زده به سرش، احمق است، میخواهد با فروش
این کتری بهعنوان اثر هنری پولدار شود یا حتا عاشق شده. این یک راه نجات بوده
برای زنده بیرون آمدن از یک بعدازظهر سگی.
الان اگر بپرسند دوست داری چهکاره شوی، میگویم متخصص گذارندن بعدازظهرها.
الان اگر بپرسند دوست داری چهکاره شوی، میگویم متخصص گذارندن بعدازظهرها.
به طرز وحشتناکی چند وقته که داره دقیقا همین کابوس ...- دقیقا خودش- از چپ و راست مغزم رو سوراخ میکنه فقط بدون همان بیست دقیقه های فراموشی...حس میکنم گیر کرده ام بین خیانت هایی که عشقم را به تنفر تبدیل کرد و من جا مانده ام در یک راهروی یکطرفه ی رو به جلو تنگ و تاریک با دیوار های سرد و کثیف و لجن زده ی بلند...بلند و بی انتها...
ReplyDelete...گیر کرده ام بین تاریکی و پوچی با سری که هی دوران میکند...
عالی بود
ReplyDeleteفوق العاده بود پسر ... فوق العاده . تبریک واسه این ذهن ِخوبت ..
ReplyDeleteخوشمان آمد از قلمت.
ReplyDeleteکس خار قلمت، بابا همین حرفا رو من همیشه میخام بگم، همیشه میخام توضیح بدم، ملت گاون نمیفهمن، فک میکنن کسخل شدم!
ReplyDelete