سه سال پیش که آمدم
داخلش یک اتاق معمولی بود. یک اتاق که قبل از من یک دکتر لاغر قد بلند فقط شبها
داخلش میخابید. ولی بعد از من شد اتاقی که روزها و شبها داخلش زندگی بود. کمدهایش
را پر کردم از کتابها و طراحیها و نقاشیها و کاغذهای سفید. دیوارهایش را پر
کردم از میخ و قاب و عکس و طاقچه و نقشه. روی موکتش فرش کثیف و سیاهم را انداختم.
کنار دیوارهایش قفسه و گلدان گذاشتم. تختهشاسیهای کوچک و بزرگ. روی زمینش جوهر
و رنگ ریختم. شبهای زیادی روی دشکم، کف اتاق، زیر نور آبی کتاب خواندم یا لخت شدم
و خودم را داخل آیینه کشیدم. چه دوستانی که آمدند داخلش، یکی 5 دقیقه ماند، یکی 5
ساعت و یکی شب را هم خوابید. چه دوستانی که مدلم شدند که از رویشان طراحی کنم، لخت
شدند، خوابیندند، همدیگر را بغل کردند یا فقط نشستند و به اتاق نگاه کردند. چه شبهایی
که انقدر به هم ریخته بود که ترجیح دادم وسط هال بخابم. چه روزهایی که ساعتها وقت
گذاشتم تا مرتبش کنم، یا جارویش کنم. میز گردم را گذاشته بودم کنار پنجرهی بزرگش
و وقتی غروب میشد و باران میآمد، میریخت رویش و صدای تق تق میداد و از خاب
بیدارم میکرد. اما حالا که دیوارهایش را نگاه میکنم، میفهمم مال خودم نیست. مال
آقای یاقوتی است. مال دخترها و پسرهای آقای یاقوتی است. با هر میخی که زدم، هر
پیچی که گذاشتم، هر رنگی که ریختم، سعی کردم صاحبش شوم، اما حالا که دیوارهایش را
نگاه میکنم، میفهمم مال خودم نیست. یکروز باید همه چیز را جمع کنم و بروم. قابها
را، طاقچهها را، گلدانها را، فرش را، آینه را، کتابها و طراحیها و نقاشیها و
شاسیها را، نور آبی را، صدای تق تق باران روی میز گرد را. بعد از رفتنم باید جای
میخها و پیچها را پر کنم و روی سیاهی ذغالهای طراحیام رنگ سفید بکشم. باید لکههای
جوهر و رنگ را پاک کنم. درها را بشورم. هیچ اثری از من نباشد. هیچ اثری از سه سالی
که اینجا زندگی کردم نباشد. ناراحت نیستم. ولی اتاق ناراحت است. دیگر خبری از من
نخواهد بود. دیگر گلدانی کنار دیوار نخواهد بود. کمدها خالی از کاغذ میشوند. دیگر
اتاق، من را لخت جلوی آینه در حال طراحی نخواهد دید. دیگر بوی سیگاری را که وقتی
کسی خانه نیست میکشم نخواهد فهمید. دیگر صدای تق تق باران روی میز گرد را نخواهد
شنید. دوباره میشود اتاق خواب. دکتر لاغر قد بلند بعدی میآید و فقط شبهای جمعه
با زنش روی تخت جفتگیری میکنند و بوی کثافتشان حال اتاق را بد میکند. اتاق مایههای
افتخارش را از دست میدهد. آهنگهایی که داخلش پخش میشد را از دست میدهد و سکوت
مرگبار فرایش میگیرید. دیگر هیچوقت مادر خانه سریع درش را نمیبندد که مهمانها
داخلش را نبینند. اتاق میشود خواب. میخوابد و منتظر میماند تا من دوباره بیایم
و بیدارش کنم. هیچکس وقتی باران میبارد پنجرهاش را باز نخواهد گذاشت. دستم را میکشم
روی دیوار اتاق. دیوار میلرزد. پنجره صدا میدهد. سقف تکان میخورد. بازم بیا.
خلاق ترین بشر مشهد چه طوره؟
ReplyDeleteاز خودش بپرس
Deleteعالي. خيلي حال كردم
ReplyDeleteاشک تو چشام حلقه زد :))
ReplyDeleteامین من الان تو یه شهر خیلی دور افتاده شمال آمریکام. میخواستم بهت بگم که تو متن هات من راه میرم و زندگی میکنم. خوشحالم که یه روزی تو مشهدی زندگی میکردم که تو هم زندگی میکنی.
ReplyDeleteمرسی ابراهیم. البته من با مشهد حال نمیکنما اصلن :)))
Deleteامین من الان تو یه شهر خیلی دور افتاده شمال آمریکام. میخواستم بهت بگم که تو متن هات من راه میرم و زندگی میکنم. خوشحالم که یه روزی تو مشهدی زندگی میکردم که تو هم زندگی میکنی.
ReplyDelete