یادمه روزهایی که حالم خوب بود و الان که نیست منتظرم تا دوباره اون روزها تکرار شن.
Tuesday, August 22, 2017
Thursday, June 8, 2017
گه در قابلمه هم نیست
یکبار چلوکباب بخور و یک عمر حرف نزن. شبها سایهی پنجره را روی پتوی سفید نگاه کن و به هیچ چیز جز خاکستریها فکر نکن. من آب در لیوان ریختم و خوردم ولی هنوز تشنهام. ولی هنوز تو کجایی؟ هنوز از اینکه نیستی دردم میگیره ولی تف توی صورت کثیفت. امیدوارم هیچوقت نبینمت دور انقلاب یا چهارراه ولیعصر یا کوچهی بالایی یا گالری.
رنگ روی پالت خشک شده. رنگ روی قلممو خشک شده. صندلی ندارم و آفتاب تکان خورده و سایهها تغییر کرده روی پتو. یکبار چلوکباب بخور و یک عمر حرف نزن.
Wednesday, April 27, 2016
دویدن از فلکهی فلسطین تا پارک ملت با کاندینسکی
یکی از چیزهایی که
ذهن همه را مشغول میکند فرق بین آدم و حیوان است. ولی برای من فرقشان پیچیده
نیست. لازم نیست بگویم که خب انسان هم حیوان است و به قول امیر از این شالگردن
بازیها، چون تقریبن هر آدمی که احمق از لای پای مادرش بیرون نیامده باشد و تا به
حال حیوان دیده باشد میفهمد که انسان هم جزو حیوانات است ولی خب وقتی میشود
دخترها را به دستههای «خوشگل»، «کیوت»، «سکسی»، «کردنی» و «ورزشکاری- پهلوانی» و
در مقابل «زشت»، «کیری(؟)»، «لش» و «خوک» تقسیم کرد، دستهبندی جانوارن به انسان و
حیوان کار خیلی عجیبی بهنظر نمیرسد. یعنی ما و هرآنچه که مثل ماست ولی ما نیست.
ما مثل همهی
حیوانات کارهایی میکنیم که ویژگی مشترک بسیاری از جانوران است؛ مثل جفتگیری. و
کارهایی میکنیم که مختص به خودمان است؛ مثلن سیگار کشیدن یا کشتن پسرمان بهدلیل
اختلاف عقیده. من خودم عقیده دارم که انسان برای آرامش درونی باید بین حیوان بودن
و انسان بودن تعادل ایجاد کند. برای همین بعضی وقتها که خیلی از ورزش دور میشوم-
و از آنجایی که ورزش کاملن امریست حیوانی- گرمکن و جورابم را میپوشم و کفشهای
دویدن را درمیآورم و به یاد قدیمها که دنبال ماموت و پنگوئن صحرای آفریقا را
درمینوردیدیم، فاصلهی بین فلکهی فلسطین و فلکهی پارک را میدوم. دلیل منطقیای
هم برای اینکارم دارم (که درضمن اگر فکر میکنید منطق مختص به انسانهاست بهتر
است یک مدت با حیواناتی مثل میمون، شامپانزه، کانگرو، دولفین و آقای یاقوتی
صاحابخانهی قبلیمان وقت بگذرانید.) مسیر فلسطین تا پارک (از سمت چپ) یک پیادهروست
به عرض دو متر که هیچ احمقی آنجا پیادهروی نمیکند، برای همین خلوت و مناسب برای
دویدن است. همچنین در سمت راست سیل ماشینهایی که میخواهد به مرکز شهر بروند آدم
را در حال دویدن میبینند و رشک میورزند و در سمت چپ باغ ملکآباد است که بوی
درخت و شاش سگ میدهد که یکجورهای واقعیت مجازی (ویرچواِل ریئَلِتی) دویدن در
صحرای آفریقا را فراهم میکند. در این حین ممکن است چند نفر را ببینم، که بیشتر
دختر هستند و بیشتر در دستهی «زشت» و «کیری» قرار میگیرند. آنها را بهعنوان
دیگر بازیکنان واقعیت مجازی میپذیرم.
قبل از اینکه از
دویدن حرف بزنم لازم است توضیحی در مورد کتابی بدهم که اینجا خیلی در بحث به من
کمک میکند. آن هم چیزی نیست بهجز کتاب «در باب روحانیت در هنر» نوشتهی مرحوم
کاندینسکی. اگر این کتاب را نخواندید که خوشبهحالتان؛ چون در لیست «دو میلیارد
کتابی که قبل از مرگ باید بخوانید» در نیمهی دوم لیست قرار میگیرد و خواندن جز
تلف کردن وقت نیست. و همچنین لابد هیچ ربطی هم به شما ندارد، چون اولن کی کونش
برای هنر خاریده و دومن فلسفهی هنر موضوعی خستهکنندهست و ما هم برای خیریه میخوانیم.
از این بگذریم، آقای کاندینسکی به چند نکته خوب در کتاب کوتاهشان (که البته به
اندازهی خود کتاب مقدمه دارد (و این بهاندازهی خود کتاب مقدمه نوشتن و برای
مقدمه پول گرفتن از کارهاییست که خاص انسانهاست، نه حیوانات. حیوانات میروند سر
اصل مطلب)) اشاره میکنند که واقعن نکات نغزی هستند و باید آویزهی گوشمانشان کنیم:
1-
صدای بز و گاو در
موسیقی همیشه شکست میخورد و موسیقسازانی که از صداهای واقعی در آثارشان استفاده
میکنند ولمعطلاند.
2-
هنرمندان بالانشین و
نابغه در عصر خودشان ملامت میشوند و کسی قدرشان را نمیداند؛ مثل بتهون بهخاطر
سمفونی هفتم و علیرضا افتخاری به خاطر روبوسی با احمدینژاد.
3-
هنر انتزاعی چون
چیزی را بازنمایی نمیکند و در خطر بازنمایی صرف هم نیست؛ «روحانی» و درست و حسابی
است.
4-
آدمی که سطحش پایین
است، محتوای هنری سطح پایین استفاده میکند. (مثلن به جای بداههسرایی بلوخ، شرکتکنندهی
سنتیخوان آکادمی گوگوش گوش میکند. یا بهجای هورساندپیت، گیمآوترونز میبیند.)
کاندینسکی را گوشهی
ذهنتان داشته باشید. قبل از اینکه شروع به دویدن کنم امپیتریپلیرم را روشن میکنم
و یکی از اجراهای حضرت لوئیس سی.کِی را میگذارم: برخلاف آقای موراکامی (که حدودن
8 ساعت از جوانیام را به من بدهکار هستند؛ چون وقتی کتابی به این نهایت مزخرف مینویسید
از نظر اخلاقی باید یک علامت «خطر تلف شدن زندگیتان» رویش بچسبانید یا پشت کتاب
توضیح دهید که خواندن این کتاب مساوی است با قبول کردن ریسک تلف شدن بهترین لحظات
زندگیتان.) آقای موراکی ترجیح میدهند هنگام دویدن آهنگ گوش میدهند تا به ریتم
قدم برداشتنشان کمک کنند، من ترجیح میدهم به خطبههای لوئیس سی.کِی در مورد زندگی
گوش فرا سپارم. متاسفانه آقای موراکامی نویسندهایست که در قعر هرم طبقهبندی
هنرمندان قرار میگیرد (به تفسیر کاندینسکوی.) بنا به بند سه که در بالا ذکر شد،
ایشان از آنجایی که موقع دویدن «رد هات چیلی پپرز» گوش میدهند (احتمالن اگر
ایرانی بود رضا یزدانی گوش میداد) به جرم غذای هنری سطح پایین محکوم به زندگی در
قعر هرم هستند و از آنجایی که در گودریدز و فیسبوک و اینستاگرام جزو نویسندگان
محبوب هستند و کتابهایشان را نشر چشمه ترجمه میکند، درنتیجه بنا به بند دوم -ملامت
نشدن طی زندگی هنری- دوباره محکوم به قعرنشینیاند.
همینطور که لوئیس
سی.کی گوش میدهم، میخندم و میدوم و آدمهایی که منرا میبینند فکر میکنند
احمقم، که خب مهم نیست؛ چون دویدن به فطره عملی حیوانیست و حیوان خیلی از تمسخر
ناراحت نمیشود. اکثر دخترهایی که در راه میبینم همجنسگرایند، چون دارند همینطور
که قدم میزنند همدیگر را میمالند و در مورد آینده حرف میزنند. پشت ایستگاه مترو
خیام هم همیشه چند جوان رعنای ناامید از آیندهی درخشان، در حال علف کشیدن هستند
که با دیدن من که دارم با سرعت به سمتشان میدوم، پشمهایشان میریزد ولی من بیاعتنا،
همینطور که رد میشوم، دمی از دود علفشان میگیرم تا سینهام تازه شود (و از آنجایی
که دود بقیه را گرفتن عملی حیوانیست، مشکلی ندارد. مثل سگی که دارد از کنار چند
نفر که علف میکشند رد میشود و بنا به کنجکاوی بو میکشد و دودی میگیرد.) همینطور
که آقای لوئیس سی.کی پشت سر هم لطیفهها را شلیک میکنند، یکهو صدا عوض میشود و
گوشهایم موسیقی مشمئزکنندهی گروه پالت را میشنوند که معلوم نیست چطور وسط لوئیس
سی.کی راه پیدا کرده. قطعه، قطعهی «خانهی مادربزرگ» است که نوابغ کافهگرد
پایتخت در آن از صدای تولههای انسان استفاده کردهاند. شعر نوستالوژیک ولی نفرتانگیز
خانهی مادربزرگ را سیبیل طلای گروه میخواند. اینجاست که به گفتهی مرحوم
کاندیسکی پی میبرم که بنا به بند اول صدای بز و گاو و هرگونه بازنمایی در موسیقی
شکست مطلق است، چون هم بیمعنیست و هم ناموفق (بهجز برای بیمعنی بودن، مرحوم
شجریان که صدای قناری و قمریرا چنان شبیه درمیآورد و بهصورت موازی مولوی و خیام
و سعدی را هم در آن میگنجاند- و به جز برای ناموفق بودن، آقای محسن نامجو، وقتی
در آهنگ خیامش صدای میمون درمیآورد و همه میگویند عجب میمونی) آهنگ غربی اما
وطنی و درعین حال سیاسی-مقاومتی پالت (روی پالت، این ابزار مقدس نقاشی نریده بودند
که دوستان مقیم پایتخت زحمتش را کشیدند.) را رد میکنم تا دوباره گوشم به صدای
لوئیس سی.کی آرام بگیرد.
همینطور که میدوم
نگاهم به هنرنمایی هنرمندان شهرداری میافتد. عروسک مادربزرگ کنار پارک ملت را که
میبینم نه تنها از زشتیاش معدهام به هم میریزد، بلکه به یاد پالت و بازنمایی
در موسیقی و موراکامی ومابقی داستانها میافتم و واقعن آب دهنم تلخ میشود. اینجاست
که دوباره یاد کاندینسکی میافتم و اینکه مشهد، این شهر روحانی و این شهر پایتخت
معنوی، چرا هنر انتزاعی را نمیچسبد و بازنمایی را ول نمیکند؟ چرا بهجای کشیدن
مثلثی آبی که تا دسته در یک دایرهی زرد فرو رفته یا مستطیلهای سیاه که همدیگر را
به هم میمالانند، فلاکس چای و لیموشیرین در سینی روی دیوار میکشد؟ چرا به کشیدن
طرحهای هندسی متقارن با رنگهای دوران صفوی بسنده نمیکند و پسری را در حال کول
کردن مادربزرگش (دوباره مادربزرگ) میگذارد وسط چارراه؟ مگر هزلولی و مقاطع مخروطی
چه اشکالی دارند که باید چرخ خیاطی چینی
سیاه را در مقیاس 200 به 1 بسازد و بگذارد کنار تقاطع غیرهمسطح؟ به اینها فکر میکنم
که یکهو از کنار دو نفر رد میشوم که دارند به لحجهی مشهدی، با صدای بلند، در
مورد شاهکارهای شهرداری و اینکه چقدر شهرداری به فکر زیبا کردن شهر است صحبت میکنند
و بعد به خودم میگویم اصلن به من چه. من که مشهدی نیستم. به آسمان نگاه میکنم و
رو به کاندیسکی در دل میگویم کاش شما معاون هنری شهردار بودی و یک قلممو و سطل
رنگ میدادند این کنارههای زیرگذر پارک را نقاشی میکردی.
وقتی به پارک میرسم
تقریبن نفسم تمام شده که خب دلیلش این است که زیاد تمرین نمیکنم. زیاد دویدن اصلن
کمکی به بخش حیوانی آدم نمیکند. آقای موراکامی یک روز بلند میشود میرود یونان تا
ماراتن واقعی را بدود، و اصلن میدانید ماراتون چقدر است؟ 42 و خوردهای کیلومتر.
هیچ حیوانی، فقط برای اینکه ماراتون را بدود، 42 کیلومتر نمیدود. ممکن است بهدنبال
روزی حلال، خرگوشی، بزی یا آهویی 42 کیلوتر بدود ولی به خاطر رضای خاطر دویدن اینکار
را نمیکند. حتی کوسه که اگر شنا نکند میمیرد، باز هم 42 کیلومتر مستقیم شنا نمیکند.
بعضی وقتها برمیگردد، یا بالا و پایین میرود یا توقف میکند تا در فیلم آقای
اسپیلبرگ نقشآفرینی کند.
چرخی در پارک میزنم
تا دمای بدنم کم شود. سپس سوار اتوبوس میشوم و برمیگردم فلسطین تا آبمیوه بخورم.
آبمیوه بعد از دویدن درواقع بازگشت به انسانیت است. (اگر فکر میکنید فقط انسانها
اتوبوس سوار میشوند نگاهی بیاندازید به این مطلب بیبیسی در مورد «خسوف»،
سگی که همیشه از اتوبوس برای رفتن به پارک استفاده میکند.) در احمدآباد، به
آبمیوهی سیب میروم و شیرموز با انبه سفارش میدهم. راستش را بخواهید تا به حال
انبه نخوردهام و باید یکی از همین روزها به یارو بگویم شیرموز با انبه، ولی انبهش
را خورد نکنید. همینطور که پول را میدهم و فیش را میگیرم، آبمیوهفروشی را پر
از آدم مییابم. اکثرن دختر و از تمام دستهبندیهای ذکر شده در اول مطلب. بیشتر
اعمال، به جز خود آبمیوه خوردن، حیوانی هستند و برای همین دنبال اتفاقات انسانی میگردم
که اتفاقن، باتعجب، با چند مورد برخورد میکنم. مثلن پسر و دختری که که آمدهاند
آبمیوه بخورند و بدون هیچ مشکلی، دختر پول آبمیوه را حساب میکند. یا پسر و دختری
که دختر، قدبلندتر از پسر است. از آنجایی که دارم از حیوان بودن دور میشوم، از
دیدن این نشانههای انسانیت خوشحال میشوم و سعی میکنم بیشتر نگاهشان کنم. بلخره
شمارهام را میخوانند، شیرموزم را میگیرم و میروم داخل راهنمایی. در راه
همینطور که شیرموزانبهام را میخورم به آدمها نگاه میکنم و سعی میکنم مردها
را بنا به سلیقهشان در انتخاب زن و زنها را بنا بر سلیقهشان در انتخاب لباس در
هرم کاندینسکی جاگذاری کنم. چادریها را بدون فکر در قلهی هرم، کنار بتهون و
افتخاری میگذارم، چون چه چیزی روحانیتر از چادر پوشیدن؟ مابقی وضعیت خوبی
ندارند. مردها در انتخاب زن و زنها در انتخاب لباس کاملن شکست خوردهاند.
آبمیوه را از داخل
لیوان ساک میزنم و یواش یواش به خانه نزدیک میشوم. حالا نه تنها خسته نیستم،
بلکه میتوانم با انرژیای که از دویدن، شیرموز و لوئیس سی.کی گرفتهام به فعالیتهای
خلاقانهام برسم.
Friday, April 24, 2015
چگونه طراحی میکنم
مداد را گرفتم دستم و خط اول را کشیدم. در کشیدن
خط اول هیچوقت فکر نمیکنم، چون خط اول وظیفهی بزرگتری را برعهده دارد. نقشش
محدود به بازنمایی حاشیهی جسمی که میبینم یا نشان دادن تیرگی یا روشنیاش نیست.
خط اول برای اعلان جنگ با کاغذ سفید و یکپارچهی طراحیست. خطیست که معصومیت
کاغذ را با لکهای خاکستری از بین میبرد و بافتش را از باکرگی درمیآورد. بعدها
شاید تبدیل شود به یک پیشانی، قسمتی از استخوان ران پا یا لبهای در حاشیهی پسزمینه.
همین که کاغذ آلوده به خط اول شود ابهتش را از دست میدهد و حالا میشود از سطح
انتزاعی و صافش دنیایی را بازنمایی کرد که چشم به ذهن و ذهن به مداد طراحی نشان میدهد.
حالا سعی میکنم تناسبات چیزی را که میبینم،
مرور کنم. فواصل را با چشمانم اندازه میگیرم و بیآنکه از قضاوتشان مطمئن باشم،
محدودهها را روی کاغذ مشخص میکنم. درواقع به هر سطح میگویم چهقدر سهم از کاغذ
طراحیام میبرد. دوباره تناسباتم را مرور میکنم که خیلی خطا نرفته باشم. اگر
رفته باشم، و اگر ناخوشایند باشد، اصلاحش میکنم و اگر خطایم را شیرین بیابم، میگذارم
طراحیام طعم بگیرد. سایهها را پر میکنم و روشنها را خالیتر میگذارم. فرم را
جستجو و مطالعه میکنم. سعی میکنم دقیق باشم و سعی میکنم دقیق نباشم. نوک مداد
از تیزی به گردی و از گردی به تیزی میرسد تا وقتی که تمام شود. تیغم را میگیرم و
سر مداد را میتراشم. انگار که طراحی مجسمه ساختن است، و درآوردن شکل بهجای اینکه
روی ماده شروع شود و روی ماده هم تمام شود، یعنی اتفاقی که در مجسمهسازی میافتد،
روی ابزار شروع میشود و روی کاغذ تمام میشود.
آنقدر به سایه زدن ادامه میدهم تا یا راضی شوم
یا وقتم تمام شود. نگاهی به طراحی میاندازم، و بلافاصله نگاهی به سوژه و اگر طرحم
زیباتر از سوژه بود، خوشحال میشوم و اگر نبود ناراحت. برای همین هم طراحی کردن
بعضی از چیزها همیشه غمانگیز و ناراحتکننده است.
Saturday, March 7, 2015
در را بستم
در را باز
کردم و کفشهایم
را پوشیدم. بیخیال
رفتن شدم. در
را بستم و
کف زمین دراز
کشیدم. اول فک
کردم که بلند
شوم ولی دیدم
پاهایم توان ندارند.
واقعن در خودم
ندیدم که تکان
بخورم. البته باید
بلند میشدم. نمیشد
به راحتی به
پدر مادرم توضیح
داد که چرا
کف زمین روی
سرامیکهای دم در
دراز کشیدم. از
آن کارهای عجیبی
بود که باید
به پدر مادرت
توضیح بدهی. موبایل
را درآوردم و
زنگ زدم. گفتم
نمیام. گفت اشکال
نداره. موبایل را
گذاشتم کف زمین.
به جز صدای
تق تق پکیج
و زور زدن
یخچال، خانه غرق
سکوت بود. سایه
ی بیحال بدنم
روی دیوار سفید
دم آشپزخانه، نفس عمیقی
کشید، ولی باز
هم بلند شدن
سخت میامد. با
خودم گفتم کمی
استراحت کنم. شاید
اگر کفشهایم را
درمیاوردم کمی پاهایم
سبک میشدند. به
سقف خیره شدم.
فکر کردم که
چقدر از این
خانه متنفرم. حتا
خانه ی خودمان
نبود. خانه ی
این پیرمرد احمق
و فضول بود.
البته که حسابی
از خجالتش درآمده
بودم. راستش اگر
فردا بهم میگفتند
مرده، روی زمین
تف میکردم و
میگفتم خب؟ از
اتاقمم متنفر بودم.
نزدیک سه سال
است که هر
روز صبح داخل
همین اتاق بیدار
میشوم.آفتاب صبح
از پرده های
کرم رنگ رد
میشد و رنگ
غم انگیز و
وحشتناکی به همه
ی اتاقم، من
جمله خودم، میداد.
مجبورم میکرد روزم
را غم انگیز
شروع کنم. آخ
که چقدر دلم
برایم گنبد تنگ
شده بود. چقدر
دلم برای وقتی
که کفشهایم منتظرم
نبودند تا بپوشمشان
و بروم دانشگاه یا سرکار تنگ
شده بود.
یخچال ناله ی
دیگری کرد. گفتم
تو از چی
مینالی؟ جوابی نداد.
جوابی نداشت بدهد.
از ان وقتهایی
که فک میکردم
همه چیز حرف
میزنند گذشته بود.
الان وقتی بود
که همه چیز
را تسلیم میدیدم.
تسلیم سرنوشتی که
همانطور که باید
پیش میرفت. کمتر
فکر میکنم. زیاد
کتاب میخانم، و
زیاد نقاشی میکنم
و زیاد فیلم
میبینم، و کمتر
فکر میکنم. احساس
میکنم فکر کردنم
دیگر کاراییش را
از دست داده.
یعنی کاری ازش
برنمیاید.
چرخ زدم. زمین
سفت و سرد
است. مادرم بالای
کلیدهای برق دو
مجسمه ی فرشته
روی دیوار نصب
کرده. فرشته هایی
به شمایل کودکانی
با پوشک که
مشعلی دستشان
گرفته اند. مادرم
هم از این
خانه متنفر است.
پدرم هم از
این خانه متنفر
است. برای همین
روی دیوارش فرشته
نصب کردند.
باز هم چرخیدم.
بغض داخل سینه
ام به زمین
فشار میاورد. نفس
عمیق دیگری کشیدم.
سعی کردم انگشتان
پاهایم را داخل
کفش تکان بدهم.
موفق شدم. خم
شدم و بندهای
کفشم را باز
کردم و درشان
آوردم. صدای در
پارکینگ آمد. در
را باز کردم
و کفشها را
گذاشتم دم در.در را
بستم. رفتم داخل
اتاقم. چراغ آبی
اتاقم را روشن
کردم و روی
دشکم دراز کشیدم.
صدای قدم برداشتن
از راه پله
ها آمد. در
باز شد و
پدر مادرم آمدند
داخل. نپرسیدند چرا
نیامدی. در اتاق را
بستم. صورتم را
گذاشتم روی بالشتم.
خوابیدم.
Subscribe to:
Posts (Atom)